بازگشت

حسن بن حسن و دامادي او و ماجراي دامادي قاسم بن حسن


استاد شعراني در ترجمه ي نفس المهموم به دنبال داستان شهادت قاسم گويد: و بايد دانست


حسن بن حسن (ع) معروف به حسن مثني نيز در كربلا بود، شيخ مفيد در ارشاد گويد حسن بن حسن (ع) با عمش حسين (ع) در طف بود، و چون حسين (ع) به شهادت رسيد و اهل بيت او اسير شدند اسماء بن خارجه او را از ميان اسراء بربود و گفت: به خدا قسم دست كسي به پسر خوله نمي رسد (و خوله بنت منظور مادر او فزاري بود و با اسماء بن خارجه فزاري از يك قبيله بودند و اينكه بعضي گويند اسماء دايي حسن مثني بود به معني حقيقي كلمه نيست). عمر بن سعد گفت: «خواهرزاده ابي حسان را به خود او واگذاريد و بعضي گويند حسن زخمي خطرناك داشت.»

روايت شده است كه حسن بن حسن از عموي خويش يكي از دو دختر او سكينه و فاطمه را خواستگاري كرد حسين (ع) فرمود هر يك را كه بيشتر دوست داري اختيار كن، حسن شرم كرد و جواب نداد، حسين (ع) فرمود: من براي تو فاطمه را اختيار كردم كه به مادرم فاطمه ي بنت رسول الله (ص) شبيه تر است، مرحوم شعراني پس از نقل اين روايت گويد: تزويج يا زفاف حسن مثني و فاطمه در همان ايام خروج امام (ع) از مدينه يا در راه ميان مدينه و كربلا بوده است، و فاطمه در كربلا نوعروس بود براي آنكه همان اوقات بالغه گرديده و نه سالش تمام شده بود، چون مادرش ام اسحاق بنت طلحه زوجه ي امام حسن (ع) بود، و امام حسن (ع) در ماه صفر سال پنجاهم به شهادت رسيد و ام اسحاق پس از گذشتن عده به عقد امام حسين (ع) درآمد البته تولد فاطمه پيش از ربيع الثاني سال 51 نبوده است.

پس وجود فاطمه ي نوعروس در كربلا قابل شك و ترديد نيست، و اگر زوجه ي قاسم نبود زوجه ي حسن مثني بود و اگر تزويج قاسم به طوري كه مشهود است صحيح باشد بايد يكي از دو احتمال را قبول كرد، اول اينكه حضرت سيدالشهداء (ع) دختري ديگر داشت فاطمه نام، غير از آنكه به عقد حسن مثني درآورده بود، چون مسلم نيست كه دختر آن حضرت منحصر به سكينه و فاطمه بوده است، و در كشف الغمة گويد چهار دختر داشت سكينه و فاطمه و زينب و چهارمي را نام نبرده است، و ابن شهرآشوب گويد: سه دختر داشت، دوم آنكه دختري كه به قاسم تزويج كرد نام ديگر داشت، و به غلط و اشتباه بعضي روايان فاطمه گفته اند، و اگر تزويج حضرت قاسم را صحيح ندانيم بايد بگوييم همان تزويج حسن مثني با قاسم اشتباه شده است، مثلا يكي از راويان در كتابي قصه ي فاطمه ي نوعروس را با تازه داماد كه پسر امام حسن (ع) بود خوانده است و در ذهن خود پسر امام حسن (ع) را منطبق با قاسم دانسته و همان طور نقل كرده است.


و به نظر ما هيچ علتي ندارد كه تزويج قاسم را انكار كنيم چون ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء نقل كرده است و او مردي جامع و عالم و متبحر بود و در شهر هرات مي زيست و معاصر با صاحب روضة الصفا و امير عليشير وزير علم دوست بود و آن قدر كتب ادب و تواريخ و وسايل كه آن وقت در هرات بود در هيچ زمان در هيچ شهر فراهم نشد از غايت حرص و ولعي كه وزير مزبور به علوم مخصوصا به تواريخ داشت به همين موجب روضة الصفا را براي او نوشتند و اينكه گويند تزويج در آن گيرودار بعيد مي نمايد صحيح نيست چون مصالح ائمه ي معصومين (ع) براي ما معلوم نيست و اگر كسي گويد كاشفي سني بوده است گوييم اولا سني بودن او معلوم نيست و ثانيا همه ي علماي ما از سنيان روايت كنند چنانكه شيخ مفيد از مدائني و زبير بن بكار و طبري و غيرهم روايت كرده و ابن شهرآشوب از روايات غالب اهل سنت در مناقب آورده است و همچنين ابومخنف و هشام بن محمد كلبي كه در عهد ائمه (ع) بودند از سنيان بلكه از افراد لشكر عبيدالله روايت كردند و اگر روايت از اهل سنت جايز نبود اين همه علماء در غير مورد احتجاج اين همه اخبار روايت نمي كردند.

اين بود گفتار استاد فقيد شعراني، ولي بيشتر اهل تاريخ و ارباب مقاتل عروسي قاسم را مجعول دانسته و آن را انكار كرده اند. و الله اعلم.

در اينجا برخي از مراثي شعراي پارسي زبان را كه درباره ي قاسم سروده اند براي شما مي آوريم:



يكي در يتيم از رشته ي عشق

بر آمد تا كه گردد كشته ي عشق



به چرخ دلبري بد اولين ماه

به ملك عشق بابش دومين شاه



به عجز و لابه و نيكو بياني

يتيم آسا به صد شيرين زباني



به خاك پاي آن شه سود رخسار

بگفت اي از تو پيدا عرش دادار



غم بي ياريت اي داور داد

مرا درد يتيمي برده از ياد



ز برج خيمه برآمد چه قاسم بن حسن

سهيل سرزده گفتي مگر ز سمت يمن



ز خيمه گاه به ميدان كين روان گرديد

رخي چو ماه تمام و قدي چه سرو چمن



گرفت تيغ عدو سوز را به كف چه هلال

نمود در بر خود پيرهن به شكل كفن



ميان معركه جا كرد با رخي چون ماه

شد از جمال دل آراي او جهان روشن



چنان بكشت شجاعان نامداران طفل

كه زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن






ندانم آه در آن دم چه گونه بود حسين

كه شاهزاده به خاك اوفتاد از توسن



به خاك ماريه آن آفتاب طلعت را

بغير سايه شمشيرها نبد مأمن



و آن شاعر ديگر گويد:



چه اعدا ديد قاسم را كه در گردن كفن دارد

بگفتند از ره تحسين عجب وجه حسن دارد



رخش چون پرتوافكن شد در آن وادي فلك گفتا:

خوشا حال زمين را كو مهي در پيرهن دارد



لبش افسرده همچون گل ز سوز تشنگي اما

تو گويي چشمه ي كوثر در اين شيرين دهن دارد



چه بلبل شورانگيزد در آواز رجز خواني

به شوق نوگلي كو در ميان انجمن دارد



كشيده تيغ خون افشان ز ابرو در صف هيجا

تو گويي ذوالفقار اندر كف خود بوالحسن دارد



چنان آشوب افكندي در آن صحرا ز خون ريزي

پس از حيدر نه در خاطر دگر چرخ كهن دارد



چه بي انصاف بودي آن جفاجويان آهن دل

چه جاي نيزه و خنجر در آن سيمين بدن دارد



ز هر سو لشكر عدوان هجوم آورد چون ظلمت

به صيد شاهبازي جمله گو زاغ و زغن دارد



فكندند از سرير زين سليمان وار آن شه را

بلي اندر كمين دايم سليمان اهرمن دارد



چه سرو قد او زينت گلستان بلا را شد

بگفتا تاب سم اسب كي همچون بدن دارد



مرا درياب يا عماه ز روي مرحمت اكنون

كه مرغ روح شوق ديدن بابم حسن دارد



نير تبريزي گويد:




قاسم آن نوباوه ي باغ حسن

گوهر شاداب درياي محن



سيزده ساله جوان نونهال

برده ماه چهارده شب را به سال



در حيا فرزانه فرزند حسن

در شجاعت حيدر لشكرشكن



با زبان لابه نزد شاه شد

خواستار عزم قربانگاه شد



گفت شه كي رشك بستان ارم

خون مكن از فرقت خود اين دلم



بوي خون مي آيد از دامان دشت

نيست كس را زان اميد بازگشت



كي روا باشد كه اين رعنا نهال

گردد از سم ستوران پايمال



گفت قاسم كي خديو مستطاب

اي تو ملك عشق را مالك رقاب



گر چه خود من كودك نورسته ام

ليك دست از كامراني شسته ام



من به مهد عاشقي پرورده ام

خون به جاي شير مادر خورده ام



كرده در روز ولادت كام من

باز با شهد شهادت مام من



ننگ باشد در طريق بندگي

بر غلامان بي شهنشه زندگي



زندگي را بي تو بر سر خاك باد

كامراني را جگر صد چاك باد



و اما داستان شهادت عبدالله بن الحسن در ضمن داستان شهادت اباعبدالله الحسين (ع) خواهد آمد.