دستور ابن سعد به تيراندازان و پي شدن اسبها
در اينجا مي نويسند عمر بن سعد عمرو بن حجاج (يا عمرو بن سعيد) را دستور داد تا گروهي از تيراندازان بروند و ياران امام (ع) را تيرباران كنند. به دنبال اين دستور و اجراي آن بود كه اسبان اصحاب از پاي درآمد، و بجز اسب ضحاك بن عبدالله مشرقي اسبي و اسب سواري به جاي نماند، كه او نيز مي گويد: «هنگامي كه ديدم اسبان ياران ما را پي مي كنند و از پاي درمي آورند، اسب خود را آورده و در خيمه اي كه از ياران ما بود
پنهان كردم. [1] و در اين هنگام بود كه جنگ سختي درگرفت و هر كدام كه به جنگ مي رفتند با امام حسين (ع) وداع كرده و مي گفتند: «السلام عليك يابن رسول الله».
و آن حضرت نيز پاسخ مي داد: «و عليك السلام» و به دنبال آن مي فرمود: «و نحن خلفك» - يعني؛ و ما هم به دنبال شما هستيم و سپس اين آيه را مي خواند: «و منهم من قضي نحبه، و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا.»
پاورقي
[1] طبري از ابنمخنف روايت کرده که اين ضحاک بن عبدالله مشرقي گفت من و مالک بن نضر ارحبي بر امام حسين (ع) درآمديم و پس از عرض سلام در محضر وي نشستيم، ما را خوشآمد گفت و فرمود به چه منظوري نزد من آمدهايد گفتيم براي عرض سلام و دعاي عافيت شرفياب گشتهايم تا هم تجديد عهدي شده باشد و هم ما به شما خبر دهيم که مردم کوفه براي جنگ با شما آمادهاند امام گفت: «حسبي الله و نعم الوکيل.» و چون خواستيم مرخص شويم و با سلام و دعا خداحافظي کرديم فرمود: «چه مانعي داريد که مرا ياري نماييد؟»
رفيق من مالک بن نضر گفت: «هم قرض داريم و هم به زن و بچه گرفتاريم.» من گفتم: «مرا نيز همين گرفتاريهاي قرض و زن و بچه هست اما در عين حال اگر به من حق ميدهيد که هرگاه بيکس بماني و ياري من ديگر تو را نافع نباشد به راه خود بروم براي فداکاري تا آن موقع حاضرم.»
امام با همين شرط مرا پذيرفت و نزد وي ماندم و چون روز عاشورا ياران وي به شهادت رسيدند و دشمن به خود و جوانان او راه پيدا کرد و از ياران امام جز دو نفر يعني سويد بن عمرو بن ابيمطاع خثعمي و بشر بن عمرو حضرمي کسي باقي نماند، گفتم: «اي فرزند رسول خدا ميداني که من و تو را قرار بر اين بود که تا براي تو ياوراني باشند بمانم و ياري کنم و آن گاه که ياران تو کشته شدند آزاد باشم تا بروم؟» فرمود: «راست گفتي اما چگونه از دست اين همه لشکر ميگريزي، اگر راهي داري مرا با تو کاري نيست.»
ضحاک ميگويد آن گاه که اصحاب عمر بن سعد اسبهاي ما را پي کردند من اسب خود را در خيمهاي ميان خيمهها بسته بودم و پياده جنگ ميکردم و تا آنجا توفيق داشتم که دو نفر از دشمنان امام را کشتم و دست ديگري را بريدم، و آن روز چندين بار امام دربارهي من گفت: «لا تشلل، لا يقطع الله يدک، جزاک الله خيرا من اهل بيت نبيک صلي الله عليه و آله» و آن گاه که مرا اذن رفتن داد اسب خود را بيرون آوردم و بر پشت او نشتستم و او را زدم تا بر کنار سمهاي خود ايستاد آن گاه جلوش را رها کردم و ناچار لشکريان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بيرون شدم و يازده نفر مرا تقعيب کردند و نزديک بود که مرا دريابند و گرفتار شوم، اما کثير بن عبدالله و ايوب بن مسرح خيواني و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناخته و به شفاعت آنها نجات يافتم.