بازگشت

سختي تشنگي


همان گونه كه در بخشهاي قبلي ذكر شد عمر بن سعد پس از ورود به كربلا به دستور عبيدالله زياد جمعي را مأمور كرد تا ميان لشكر امام (ع) و ميانه ي آب فرات حايل گردند و نگذارند از آن آب بردارند اين دستور سبب شد تا كار تشنگي بر آن حضرت و اصحاب و خاندانش سخت گردد. براي رفع اين مشكل، بنا به نقل برخي از روايات، امام (ع) كلنگي برداشت و پشت خيام زنان به فاصله ي نه يا ده گام به طرف جنوب زمين را كند آبي گوارا بيرون آمد و آن حضرت و همراهان همه آب آشاميدند و مشگها را پر كردند و بعد آن آب ناپديد شد و نشانه اي از آن ديده نشد و در مدينة المعاجز اين داستان در سياق معجزات آن حضرت شمرده شده است. اين خبر به ابن زياد رسيد و او كسي را نزد عمر سعد فرستاد و به وي گفت كه به من خبر رسيده حسين (ع) چاه مي كند و آب به دست مي آورد و خود و يارانش آب مي نوشند وقتي نامه ي من به تو رسيد نيك بنگر كه آنها را از كندن چاه تا تواني بازداري و بر آنها سخت گير و نگذار آب بنوشند و


با آنها آن كار را كن كه آنها با عثمان كردند. در اين هنگام ابن سعد بر آنها تنگ گرفت. محمد بن طلحه و علي بن عيسي اربلي گفتند تشنگي بر ايشان سخت شد يكي از اصحاب كه برير بن خضير همداني نام داشت و مردي زاهد بود به حسين (ع) عرض كرد: كه يابن رسول الله مرا دستور ده نزد ابن سعد روم و با او درباره ي آب سخني گويم شايد پشيمان شود امام (ع) فرمود اختيار با تو است پس آن مرد همداني بنزد عمر سعد رفت و بر او درآمد و سلام نكرد ابن سعد گفت اي مرد همداني ترا چه بازداشت از سلام كردن مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمي شناسم؟ همداني گفت اگر مسلمان بودي به جنگ عترت رسول خدا (ص) بيرون نمي آمدي تا آنها را بكشي و نيز اين آب فرات را كه سگان و خوكان رساتيق از آن مي نوشند تو بر حسين بن علي (ع) و برادران و زنان و خاندان وي مانع نمي شدي و نمي گذاري از آن بنوشند و آنها از تشنگي جان مي دهند. با اين حال مي پنداري خداي و رسول او را مي شناسي! عمر بن سعد سر به زير انداخت. آن گاه گفت: «به خدا سوگند اي همداني من مي دانم آزار كردن او حرام است ولكن:



دعاني عبيدالله من دون قومه

الي خطة فيها خرجت لحيني



ااترك ملك الري و الري رغبة

ام ارجع مطلوبا بقتل حسين



فو الله لا ادري و اني لواقف

علي خطر لا ارتضيه و مين



و في قتله النار التي ليس دونها

حجاب و ملك الري قرة عين



اي مرد همداني در خود نمي بينم كه بتوانم ملك را به ديگري واگذارم.» آن مرد همداني بازگشت و به حسين (ع) گفت: «عمر سعد راضي شد كه تو را به ولايت ري بفروشد.».