بازگشت

در قصر بني مقاتل


در اينجا امام (ع) با چند تن از سرشناسان عرب ديدار كرد و روي وظيفه ي الهي خود، آنها را به ياري خويش دعوت كرد، ولي از آنجا كه سعادت يارشان نبود هيچ يك از آنها سعادت ياري آن بزرگوار و شهادت در ركاب آن حضرت نصيبشان نگرديد اگر چه برخي از آنها بعدها تا زنده بودند در آتش پشيماني و حسرت مي سوختند كه از آن جمله عبيدالله بن حر جعفي بود.

وي يكي از سواركاران و دلاوران عرب و چنانچه گفته اند، از هواخواهان عثمان به شمار مي رفت و در جنگ صفين نيز در لشكر معاويه بود؛ و در مدح و ذم او سخن فراوان گفته شده و سرانجام او معلوم نيست. وي پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع) در كوفه ساكن گشت، و به گفته ي خود كه (بعدا اظهار داشت) قبلا به همين منظور از كوفه خارج شده بود كه ناچار به برخورد با امام (ع) و ياري آن حضرت نگردد.

به هر صورت مي نويسند در «قصر بني مقاتل» به طور تصادفي اين برخورد انجام يافت، و هنگامي كه قافله ي حسيني به آنجا وارد شد خيمه اي كه در آنجا زده شده بود و اسب زيبايي بر در آن خيمه بسته و نيزه اي در برابر آن خيمه بر زمين زده شده بود كه نشانه ي شخصيت صاحب خيمه بود سبب شد تا نظر امام (ع) را به خود جلب كند.

امام (ع) از صاحب آن خيمه پرسيد و بدان حضرت عرض شد كه وي عبيدالله بن حر است امام (ع) حجاج بن مسروق، يكي از همراهان خود را به نزد او فرستاد. چون عبيدالله او را ديدار كرد پرسيد: «چه خبر؟».

حجاج پاسخ داد: «خداوند كرامتي را براي تو هديه آورده!»

وي پرسيد: «چه كرامتي؟».

گفت: «اين حسين بن علي است كه تو را به ياري خود دعوت كرده تا در ركاب او با دشمنانش كارزار كني، و اگر در اين راه كشته شوي به فيض شهادت نايل خواهي شد.»

عبيدالله گفت: «متأسفانه من از كوفه بيرون نيامدم جز به همين منظور كه اگر حسين بن علي به آنجا وارد شد من ناچار نباشم تا او را ياري كنم، زيرا آن حضرت در كوفه يار


و ياوري و مردم عموما دل به دنيا داده و خود را به زر و زور و حكومت فروخته اند.».

حجاج به مسروق به نزد امام (ع) بازگشت و گفته هاي عبيدالله را براي آن حضرت بازگو كرد، ولي امام (ع) براي اتمام حجت، خود برخاست به همراه چند تن از ياران و نزديكان به نزد او آمد، و خود او بعدها كه ماجراي ورود آن حضرت را به خيمه ي خود براي ديگران تعريف مي كرد اين گونه مي گفت، «ما رأيت قط احسن من الحسين، و لا املأ للعين، و لا رققت علي أحد قط رقتي عليه، رأيته يمشي و الصبيان حوله، و نظرت الي لحيته فرأيتها كأنما جناح غراب، فقلت له: أسواد أم خضاب؟ فقال: يابن الحر عجل علي الشيب! فعرفت انه خضاب.» يعني؛ من تا كنون نيكوتر از حسين نديده ام، و او از هر كس بيشتر چشم بيننده را پر مي كرد (و نظر او را نسبت به خود جلب مي نمود) و من هيچ گاه نسبت به شخصي به آن اندازه كه براي او دلم سوخت متأثر نشده بودم آن گاه كه مشاهده كردم آن حضرت را كه راه مي رفت و پسربچه گان اطراف او را گرفته بودند. من به محاسن آن بزرگوار نگريستم و ديدم از سياهي همچون بال كلاغي است، و چون پرسيدم كه آيا اين سياهي اصلي است يا از رنگ؟ حضرت فرمود: اي فرزند حر موي صورتم خيلي زود سپيد شد، و من از اين پاسخ دانستم كه آن رنگ است.

به هر صورت امام (ع) عبيدالله را به ياري خويش دعوت فرمود، ولي آن دور از سعادت، دعوت آن بزرگوار را نپذيرفت، اما در پايان گفتارش به امام عرض كرد: «من آماده ي مرگ نيستم ولي اين اسب قيمتي خود را به شما تقديم مي كنم، و به خدا سوگند آن چنان اسبي است كه هر گاه بر او سوار بوده ام چيزي را نخواسته ام جز آنكه به وسيله ي او به آن رسيده ام، و هيچ كس نتوانسته هنگامي كه من بر او سوار بوده ام به من برسد و آن را به شما مي دهم.»

امام (ع) به او فرمود: «ما براي اسب و شمشير تو نيامده بوديم ولي اكنون كه حاضر به ياري ما نيستي اين نصيحت مرا بشنو و چنان كن كه فرياد غربت ما را نشنوي و برخورد ما را با دشمن نبيني كه به خدا سوگند هر كس فرياد غربت و نصرت خواهي ما را بشنود و ما را ياري نكند خداوند او را به صورت در آتش جهنم بيفكند.»

عبيدالله سر را به زير انداخت و با آهنگي آهسته كه حكايت از شرم او مي كرد گفت: «اما اين كار هرگز نخواهد شد.» [1] .


و در همين منزل «قصر بني مقاتل» با شخص ديگري به نام «عمرو بن قيس مشرفي» ديدار كرد كه به همراه پسرعمويش در آنجا توقف كرده بودند، و چون امام (ع) را ديدند جلو آمده و بر آن حضرت سلام كردند، و امام (ع) از آنها پرسيد: «آيا براي ياري ما آمده ايد؟»

عمرو بن قيس پاسخ داد: «نه، من عيالوارم و به همراه ما اموالي از مردم هست كه بايد آنها را به صاحبانش برسانيم و سرنوشت آمدن به همراه شما روشن نيست.»

و بدين ترتيب از ياري آن حضرت عذر خواستند و امام (ع) آنها را نيز نصيحت كرد و به آنان فرمود: «انطلقا فلا تسمعالي واعية، و لا تريالي سوادا، فانه من سمع و اعيتنا او رأي سوادنا فلم يجبنا أو يغثنا كان حقا علي الله عزوجل أن يكبه علي منخريه في النار.» يعني؛ برويد تا صداي غربت مرا نشنويد و سياهي لشكر و شبح ما را نبينيد كه هر كس صداي غربت مرا بشنود يا شبح لشكريان ما را ببيند و ما را اجابت نكند و به كمك و ياري ما نيايد بر خداي عزوجل حق است كه او را با صورت در آتش دوزخ افكند.


پاورقي

[1] کامل ابن‏اثير، ج 3، ص 50 مقتل ابي‏مخنف، ص 176.