بازگشت

در بطن العقبة


امام (ع) پس از اين ماجرا از زبالة حركت كرد و در منزل «بطن العقبة» فرودآمد. در آنجا پيرمردي از بني عكرمه را ديد كه نامش عمرو بن لوذان بود، پير به او گفت: «به كجا مي روي؟» فرمود: «به كوفه،» پير گفت: «تو را سوگند مي دهم كه بازگردي زيرا به خدا نروي جز به سوي سرنيزه ها و شمشيرهاي برنده، و اين مردمي كه به سوي تو فرستاده و تو را دعوت كرده اند اگر پيش از رفتن به سوي آنها از جنگ با دشمن تو را كفايت مي كردند و كارها را براي تو آماده و روبه راه مي كردند آن گاه تو بر ايشان وارد مي شدي


نيكو بود، ولي با اين وضع كه شما بيان مي كني (و اين بي وفايي ها كه از آنان به گوش من رسيده) من صلاح در اين كار شما نمي بينم.»

امام (ع) در پاسخش فرمود: «يا عبدالله ليس يخفي علي الرأي، و ان الله تعالي لا يغلب علي أمره ثم قال (ع): و الله لا يدعوني حتي يستخرجوا هذه العلقة من جوفي، فاذا فعلوا سلط الله عليهم من يذلهم حتي يكونوا أذل فرق الأمم.» يعني؛ اي بنده ي خدا آنچه تو مي انديشي بر من پوشيده نيست، ولكن خداي تعالي در كار خود مغلوب نشود (يعني آنچه اراده حقتعالي بر آن قرار گرفته جز آن نخواهد شد) سپس فرمود: به خدا دست از من برندارند تا خون من بريزند، و چون چنين كردند خداوند بر ايشان مسلط سازد كسي را كه آنان را زبون و پست كند تا به آنجا كه پست ترين و زبون ترين امتها شوند.

و بنابر نقل برخي از روايات در همين منزل بود كه مجددا خبر قتل خود را به ياران داد و فرمود: «و ما أراني الا مقتولا فاني رأيت في المنام كلابا تنهشني و اشدها علي كلب أبقع.» [1] يعني؛ من سرنوشت خود را جز كشته شدن نمي بينم زيرا در خواب ديدم سگاني را كه با دندانهاي خويش مرا پاره پاره مي كردند و از همه ي آنها حريص تر سگي بود كه در بدنش پيسي داشت.


پاورقي

[1] مقتل مقرم، ص 181، به نقل از کامل الزيارات.