بازگشت

عشق به شكار


از صفات بازر او عشق زياد به شكار حيوانات بود كه بيشتر اوقات خود را به آن مي گذراند. چنانچه در تاريخ فخري آمده است كه يزيد علاقه ي شديدي به شكار داشت و يكي از بازيهاي او بود و براي سگهاي شكاري خود گردن بندها و دست برنجنهايي طلايي به دست و پاي آنها مي آويخت، و جلهاي زربفت به آنها مي پوشانيد و براي هر سگي غلامي مخصوص گماشته بود كه آنها را نگهداري و خدمت كند. [1] .

مؤلف كتاب سپس در اين باره داستاني نقل مي كند به اين شرح كه: «گويند عبيدالله بن زياد مردي از اهل كوفه را به چهار صد هزار دينار جريمه كرد، و مال را در صندوق بيت المال سپرد، آن مرد نيز از كوفه رهسپار دمشق شد تا از عبيدالله به يزيد شكايت كند. (دمشق در آن روزگار پايتخت بود.) چون به دمشق رسيد، از يزيد سراغ گرفت به او گفتند در شكارگاه است، آن مرد نخواست هنگامي كه يزيد در دمشق نبود وارد آن شود، از اين رو خيمه ي خود را بيرون شهر زد و به انتظار برگشت يزيد از شكارگاه در آنجا اقامت گزيد. در اين ايام روزي بي خيال در خيمه ي خود نشسته بود، ديد سگي كه دست برنجنهاي طلا به دست و پاي او آويخته و جلي كه مبلغي زياد ارزش داشت بر او پوشانده شده داخل خيمه شد، و از فرط تشنگي و خستگي نزديك بود جان دهد. مرد


دانست كه آن سگ از يزيد است و از او جدا شده و از اين رو برخاسته و آب برايش آورد، و پذيراييش نمود. چيزي نگذشت كه جواني خوش صورت كه بر اسبي زيبا سوار بود و زي پادشاهان داشت با سر و صورتي غبارآلود فرارسيد. آن مرد برخاست و بر وي سلام كرد، سوار از او پرسيد سگي را نديدي از اينجا عبور كند، آن مرد گفت چرا مولانا هم اكنون در خيمه است، و آب نوشيده و استراحت كرده است و چون به اينجا رسيد در كمال خستگي و عطش بود، يزيد چون سخن آن مرد را شنيد از اسب فرودآمد و وارد خيمه شد،، و به سگ كه استراحت كرده بود نظر افكند و سپس ريسمان او را گرفت تا از خيمه بيرون ببرد، در اين وقت مرد شكايت حال خويش را به يزيد نمود و جريان مالي را كه عبيدالله بن زياد از او گرفته بود به او گزارش داد، يزيد نيز دواتي طلبيد و به عبيدالله نوشت مال او را پس دهد، و خلعتي باارزش نيز به وي بخشيد. سپس سگ را گرفت و از خيمه خارج شد. آن مرد نيز همان وقت به كوفه رهسپار شد و به دمشق نرفت.».


پاورقي

[1] ترجمه تاريخ فخري، ص 72.