بازگشت

بر خلاف حكم رسول خدا زنا زاده ي پدرش را به خود ملحق مي كند


داستان استلحاق زياد بن عبيد - زياد بن ابيه يا زياد بن سميه - به ابوسفيان كه به وسيله ي معاويه انجام شد يكي از وقيحترين حوادث تاريخ و رسواترين برگهايي است كه در پرونده ي سياه معاويه ديده مي شود و يكي از روشنترين نمونه هاي مخالفت او با احكام شريعت رسول خدا (ص) است.

مردي كه زياد در خانه اش متولد شد مردي است به نام عبيد غلام حارث بن كلده ي ثقفي طبيب معروف زمان جاهليت در طائف و مادرش زني است بنام سميه كه او هم كنيزي بود از يكي از فرمانروايان فارس كه هنگام بيماري خود حارث بن كلده را براي معالجه ي خود طلبيد و حارث بن كلده او را معالجه نموده. او نيز به پاداش اين كار سميه، كنيز خود را، به او بخشيد.

حارث بن كلده نيز سميه را به غلامش عبيد تزويج كرد و در خانه ي او بود، و هنگامي كه ابوسفيان پدر معاويه به طائف رفت و طبق داستاني كه بعدها مي خوانيد با سميه زنا كرد و به گفته ي خودش نطفه ي زياد از اين زنا بسته شد، و زياد در خانه ي عبيد متولد شد.

از آنجا كه زياد پس از به قدرت رسيدن معاويه در فارس حكومت مي كرد و به بي باكي و حيله گري معروف بود معاويه در صدد برآمد تا او را به خود ملحق كند و از كارداني و بي تقوايي او در محكم كردن پايه هاي حكومت اموي استفاده نمايد. با اينكه قبل از آن در نامه هايي كه به او مي نوشت او را زياد بن عبيد خطاب مي كرد ناگهان تغيير عقيده داد و او را به نام زياد بن ابي سفيان مخاطب ساخت و نامه اي با همين نسب و القاب به او نوشت و او را به شام دعوت نمود، و نامه را به وسيله مغيرة بن شعبه كه در نيرنگ بازي و حيله گري همانند خود معاويه و زياد و در خدمت معاويه بود براي زياد فرستاد.

چنانچه نويسندگان از اهل تاريخ مانند يعقوبي در تاريخ خود (ج 2، ص 158 -


159) و مسعودي در مروج الذهب (ج 2، ص 56) و ابن عساكر در تاريخ خود (ج 5، ص 409) و ابن ابي الحديد (ج 4، ص 70) و ابن اثير در كامل (ج 3، ص 192) و ديگران با مختصر اختلافي نوشته اند داستان چنين بود كه پس از شهادت اميرمؤمنان، معاويه كه از قدرت زياد بن عبيد بيمناك بود پس از مكاتباتي كه با او كرد بالاخره نامه اي به فارس (مركز حكومت زياد) نوشت و در آن نامه او را برادر خود، پسر ابي سفيان، خطاب كرد و مغيره توانست با چرب زباني او را نزد معاويه به شام ببرد. معاويه براي ملحق كردن او به خود، جلسه اي در مسجد شام تشكيل داد و مردم را به مسجد دعوت كرد و خود بر فراز منبر رفته و زياد را نيز در پله ي پايين تر نشاند. آن گاه گفت: «كساني كه گواهند زياد برادر من و فرزند ابوسفيان است برخيزند و گواهي دهند!» جمعي از مردم برخاسته و گواهي دادند، و از آن جمله ابومريم سلولي شراب فروش بود. وي پس از گواهي گفت آري من شهادت مي دهم كه در زمان جاهليت در طائف شراب فروش بودم، و روزي ابوسفيان نزد من آمد و گفت: «اي ابامريم براي من زن فاحشه و زانيه اي بياور.».

من به وي گفتم: «من فاحشه اي سراغ ندارم جز كنيز حارث بن كلده، كه زن غلام او، عبيد است.»

ابوسفيان گفت: «ايرادي ندارد هم او را بياور، اگر چه كثيف و بدبو است.»

در اين هنگام زياد بن عبيد ناراحت شد و با عصبانيت برخاست و گفت: «اي ابامريم! زبانت را نگهدار. تو را به گواهي و شهادت خواسته اند نه به دشنام گويي.».

ابومريم گفت: «اگر مرا به حال خود واگذاريد بهتر است تا من هر آنچه را ديده ام بگويم و شهادت دهم.»

آن گاه سخن خود را ادامه داد و گفت: «من به نزد همان زن رفتم و به او گفتم ابوسفيان كسي است كه خود، بزرگي و شخصيت او را مي داني. او از من زني خواسته تا با او درآميزد، آيا حاضري تو را نزد او ببرم؟».

او گفت: «آري، صبر كن هم اكنون عبيد گوسفندانش را كه براي چرانيدن به صحرا برده مي آورد، و چون شام خورد و سرش را به زمين گذارد، به نزد او خواهم آمد.».

ابومريم ادامه داد كه طولي نكشيد كه ديدم آن زن دامن كشان مي آيد. پس او را به نزد ابوسفيان بردم و تا صبح نزد او بود. چون صبح از نزد او بيرون آمد به او گفتم: «چگونه بود؟».


ابوسفيان گفت: «خوب زني بود اگر بوي گند زير بغلش نبود.»

در نقل ديگري است كه ابومريم گفت وقتي من آن زن را نزد ابوسفيان بردم، آستين آن زن را گرفت و نزد خود برد و من در را به روي آنها بستم و وحشت زده پشت در نشستم، تا اينكه ابوسفيان از اتاق بيرون آمد و عرق پيشانيش را پاك مي كرد. به او گفتم: «چگونه بود؟» گفت: «اي ابامريم مثل او را نديده بودم، اگر پستان افتاده و بوي بد دهانش نبود!».

باري اهل تاريخ دنباله ي اين داستان شرم آور را اين گونه نوشته اند كه چون سخن ابومريم به پايان رسيد، زياد از جا برخاسته و پس از آنكه مردم را آرام كرد گفت: «أيها الناس ان معاوية و الشهود قد قالوا ما سمعتم و لست أدري حق هذا من باطله و هو و الشهود أعلم بما قالوا و انما عبيد اب مبرور.» يعني؛ اي مردم براستي كه معاويه و گواهان گفتند آنچه را شنيديد، و من نمي دانم حق كدام و باطل كدام بود ولي معاويه و گواهان داناترند به آنچه گفتند اما همين قدر مي دانم كه عبيد پدر خوبي بود.

كه بايد در پايان اين ماجراي شرم آور گفت: زهي بيشرمي و وقاحت!

به هر صورت معاويه با كمال وقاحت و بي شرمي بر خلاف دستور صريح رسول خدا (ص) كه فرموده بود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر، ألا و من ادعي الي غير أبيه، او تولي غير مواليه رغبة عنهم فعليه لعنة الله و الملائكة و الناس أجمعين و لا يقبل منه صرف و لا عدل.» [1] يعني؛ فرزند از فراش است كه در آن متولد شده، و سزاي زناكار سنگ است... (تا به آخر ترجمه ي حديث) او را به خود ملحق كرد.

از حسن بصري نقل شده كه گفته است چهار خصلت در معاويه بود كه يكي از آنها كافي بود تا او را مردي فاسق و گناهكار معرفي كند. يكي از آن چهار خصلت استلحاق زياد و ادعاي برادري او بود و بر خلاف گفتار رسول خدا (ص) كه فرموده بود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» [2] .

و ابي يحيي گفته است: نخستين حكم از احكام رسول خدا (ص) كه رد شد و پايمال


گرديد حكمي بود كه درباره ي زياد انجام دادند. [3] .

شاعران عرب نيز درباره ي اين عمل معاويه و ملحق كردن زياد بن عبيد به خود اشعار بسياري گفته اند كه از آن جمله اشعار زير است كه از عبدالرحمن بن حكم و ديگري نقل شده:



الا ابلغ معاوية بن صخر

لقد ضاقت بما تأتي اليدان



اتغضب ان يقال أبوك عف

و ترضي أن يقال: أبوك زان



فأشهد ان رحمك من زياد

كرحم الفيل من ولد الاتان



و اشهد انها حملت زيادا

و صخر من سمية غير دان



و ديگري گفته:



زياد لست أدري من أبوه

ولكن الحمار أبوزياد



و اين هم گفتار يكي ديگر از دانشمندان اهل سنت، يعني سكتواري است كه در كتاب خود محاضرة الاوئل گفته است نخستين حكم از احكام رسول خدا (ص) كه آشكارا پايمال شد همان ادعاي معاويه بود درباره ي زياد (كه او را برادر خود خواند) با اينكه ابوسفيان از او بيزاري جست و اعلان كرد كه او از فرزندان وي نيست و اعلان كرد كه نسبش از بني اميه منقطع است، اما هنگامي كه معاويه به فرمانروايي رسيد او را به خود نزديك كرد و به امارت رسانيد؛ و زياد يعني همان زنازاده نيز آن همه طغيان و سركشي ها و بدرفتاريها را نسبت به خاندان پيغمبر (ص) انجام داد. [4] .


پاورقي

[1] صحيح بخاري، ج 2، ص 199؛ فرايض و صحيح مسلم، ج 1، ص 471؛ رضاع و صحيح ترمذي، ج 1، ص 150 و سنن نسايي، ج 2، ص 110 و سنن ابي‏داود، ج 1، ص 310 و سنن بيهقي، ج 7 ص 402.

[2] تاريخ ابن‏عساکر، ج 5، ص 381 و تاريخ طبري، ج 6، ص 157 و کامل، ابن‏اثير، ج 4، ص 209.

[3] تاريخ ابن‏عساکر، ج 5، ص 412.

[4] نقل از محاضرة الاوئل، ص 136.