بازگشت

كفر و نفاق امويان


پس از اينكه رسول خدا (ص) و مسلمانان به مدينه رفتند باز قريش به رهبري ابوسفيان، آنان را راحت نگذاشتند و چندين سال با پيامبر (ص) و مسلمانان رسما به جنگ پرداختند. سرانجام در سال هشتم هجرت، رسول خدا با ده هزار نفر مكه را محاصره كرد. قريش در مقابل سپاه اسلام شكست خورد و شهر سقوط كرد. عباس عموي پيامبر (ص) ابوسفيان را نزد آن حضرت آورد ابوسفيان از ترس شمشير تسليم شد و ظاهرا در سلك مسلمانان در آمد؛ ليكن از همان نخست بخوبي روشن بود كه اسلام وي از روي مصلحت و نفاق است. رسول خدا (ص) نيز بيش از اين موظف نبود. دستور اسلام اين بود به محض اينكه كسي شهادتين را بگويد از او پذيرفته، و جان و مال او محترم شمرده شود؛ حال خواه، اسلام او از سر صدق و صفا باشد و يا از روي نفاق و دورويي!

ابوسفيان در همان ساعات نخستين، طينت و نفاق خود را نشان داد؛ وقتي به فرمان رسول خدا (ص) بر در تنگه اي كه در آنجا بود، ايستاد تا سپاه اسلام از مقابل ديدگانش عبور كنند و او عظمت آنها را ببيند. هنگامي كه چشم او به كتيبة الخضراء - سپاه ويژه رسول خدا - افتاد، ناخود آگاه باطن خود را آشكار كرد و به عباس گفت: «لقد أصبح ملك ابن أخيك الغداة عظيما!» پادشاهي نيست، بلكه پيامبري است! [1] .

هنگامي كه عثمان -از تيره امويان - به خلافت رسيد، ابوسفيان به خانه او آمد؛ در حالي كه خانه عثمان از امويان پر بود، پرسيد: آيا غير از خودتان كسي ديگر اينجا هست؟ گفتند: نه. گفت: اي بني اميه! خلافت را مانند گوي دست به دست بگردانيد؛ قسم به آنكه ابوسفيان به آن سوگند مي خورد! نه عذابي در كار و نه حساب و نه بهشت و نه جهنم و نه رستاخيز و نه قيامت! من پيوسته اميد داشتم خلافت به شما برسد و بين فرزندانتان موروثي خواهد شد! [2] .

روزي ابوسفيان در دوران خلافت عثمان از كنار قبر حمزه سيدالشهدا (ع) عبور مي كرد، با پاي خود لگدي به قبر حمزه زد و گفت: اي ابوعماره! آنچه ديروز بر سر آن با هم مي جنگيديم امروز در دست جوانان ماست و با آن بازي مي كنند! [3] .

اميرالمؤمنين علي (ع) در مورد ايمان آنان در صفين فرمود: «و الذي فلق الحبة و برأ النسمة ما أسلموا و لكن استسلموا و أسرو الكفر، فلما وجدوا أعوانا رجعوا الي عداوتهم منا؛ الا أنهم لم يدعوا الصلاة» [4] سوگند به آنكه دانه را شكافت و انسان را آفريد! اينان اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و در نهان كافر ماندند، پس هنگاميكه ياراني پيدا كردند به دشمني خويش نسبت به ما بازگشتند، جز اينكه (به ظاهر) نماز را ترك نكرده اند.

عمار نيز در صفين همين سخن را درباره آنان گفت. [5] .

مطرف بن مغيره گويد: «با پدرم مغيره به سوي معاويه رفتيم، پدرم نزد وي مي رفتم و با او صحبت مي كرد سپس نزد من مي آمد و از معاويه و عقل او سخن مي گفت و از آنچه از وي ديده بود تعجب مي كرد. يك شب آمد و شام نخورد. او را غمگين ديدم! ساعتي منتظر ماندم و گمان كردم حادثه اي درباره ما و يا در مورد كارمان رخ داده است! به او گفتم: چرا امشب تو را غمگين مي بينم؟ گفت: پسرم! امشب از نزد كافرترين و نابكارترين مردم آمدم! بدو گفتم: موضوع چيست؟ گفت: با معاويه تنها بودم به او گفتم: اي أميرالمؤمنين تو به مقامات بلندي دست يافتي اي كاش عدالت را آشكار مي كردي و نيكي را مي گستراندي! چون تو پير شده اي؛ و اين كاش با برادران بني هاشمي خود نيكي مي نمودي و صله رحم مي كرد؟ به خدا سوگند ديگر چيزي نزد آنان نيست كه از آن بترسي. به من گفت: هرگز! هرگز!! آن برادر تيمي حكومت يافت، عدالت كرد و چنين و چنان كرد پس به خدا سوگند همين كه مرد نامش هم مرد جز اينكه يكي بگويد ابوبكر! سپس آن برادر عدي حكومت يافت پس كوشيد و ده سال آستين همت بالا زد پس به خدا قسم همين كه مرد نامش نيز مرد جز اينكه يكي بگويد عمر! آنگاه برادر ما عثمان به حكومت دست يافت كه هيچكس در نسب چون او نبود، پس انجام داد آنچه را انجام داد، آنگاه به خدا سوگند همين كه مرد نامش نيز مرد و رفتاري كه با وي كردند نيز فراموش شد! و حال آنكه آن برادر هاشمي (رسول خدا) هر روز پنج بار به نام او بانگ مي زنند: أشهد أن محمدا رسول الله! پس با اين كار ديگر چه به يادگار مي ماند! اين بي مادر؟! آري به خدا، جز آنكه نابود و دفن گردد!!!

بدين لحاظ است كه وقتي در صفين هنگام نگاشتن صلحنامه از اميرالمؤمنين مي پرسند كه آيا اقرار مي كني كه آنان مؤمن و مسلمانند؟ مي فرمايد: «ما أقر لمعاوية و لا لأصحابه أنهم مؤمنون و لا مسلمون» من اقرار نمي كنم كه معاويه و يارانش مؤمن و مسلمان باشند. [6] .

نيز در مورد معاويه و پدرش فرمود: «طليق بن طليق، حزب من الاحزاب، لم يزل لله و لرسوله و للمسلمين عدوا هو و أبوه حتي دخلا في الاسلام كارهين مكرهين» [7] معاويه اسير آزاد شده پس اسير آزاده شده است، در شمار حزبي از احزاب مخالفان اسلام بود، او و پدرش پيوسته دشمن خدا و رسول او و مسلمانان بودند تا اينكه ناخواسته و با اكراه به دين اسلام درآمدند. ابن ابي الحديد معتزلي مي گويد: اصحاب ما در دين معاويه طعن زده اند و گفته اند: معاويه ملحد بود و به نبوت معتقد نبود. [8] .

نقطه اوج رسوايي امويان دوران يزيد بود. يزيد چون بسيار سبكسر و نپخته بود بزودي باطن خويش را آشكار كرد و عربده مستانه كفر را سر داد:



لعبت هاشم بلملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل [9] .



بني هاشم (رسول خدا) با پادشاهي و حكومت بازي كرد، نه خبر آسماني آمد و نه وحي نازل شد! بدين سبب است كه رسول خدا (ص) بارها امويان، بويژه ابوسفيان و معاويه را، لعنت كرد. [10] .


پاورقي

[1] مغازي واقدي، ج 2 ص 822؛ سيره ابن‏هشام، ج 4 ص 47؛ امتاع الاسماع، ج 1 ص 376.

[2] مروج الذهب، ج 2 ص 351 - 351؛ شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد، ج 9 ص 53.

[3] شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد، ج 16 ص 136؛ انزاع و التفاهم، ص 57؛.

[4] وقعة صفين، ص 215؛ شرح الاخبار، ج 2 ص 155؛ شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد، ج 4 ص 31.

[5] وقعة صفين، ص 215؛ شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد، ج 4 ص 31.

[6] وقعة صفين، ص 509؛ شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد، ج 2 ص 233.

[7] وقعة صفين، ص 201؛ شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد، ج 4 ص 24.

[8] شرح نهج‏البلاغه ابن ابي الحديد، ج 5 ص 129.

[9] تذکرة الخواص، ص 261؛ لهوف سيد بن طاووس، ص 76؛ الغدير، ج 3 ص 261 - 260.

[10] ر ک: وقعة صفين، ص 220 - 216؛ شرح الاخبار، ج 2 ص 170 - 146؛ احتجاج طبرسي، ج 1 ص 409 - 408؛ نهج الحق، ص 310 - 309.