بازگشت

فيض گريستن به شهداي كربلا


روزي شخصي بخدمت حضرت سيّدالساجدين عليه السلام رفته و استدعاي ضيافت از آن بزرگوار نمود و در بعضي از كتب مراثي نام آن شخص را زهري ذكر كرده اند و معروض داشت كه بناي دامادي و عروس آوردن براي فرزند خودم دارم، استدعا از جناب شما دارم كه با اهل بيت (ع) به خانه من تشريف آورده و خانه مرا رشك گلستان اِرَم فرماييد آن سرور در جواب فرمود:

كه بعد از شهادت پدر بزرگوار خود و جوانان هاشمي اكل و شرب من شربت اشك چشم و مائده من الم و محنت و مصيبت ايشان است آن شخص عرض كرد: اي آقاي من غرض من از ميهماني آنست كه مجلسي آراسته كرده ام و جمعي از اعوان را به مجلس دعوت نموده ام كه عزاداري پدر مظلومت را نمايند، و منظورم ذكر مصيبت و بيان مرثيه سيّد الشّهداء عليه السلام است، تا شيعيان شما از فيض گريستن به شهداي كربلا بهره مند شوند.

چون آن بزرگوار نام عزاداري سيّد الشّهداء عليه السلام را شنيدند، وعده داده و قبول فرمودند، و آن مرد در خدمت امام زين العابدين عليه السلام بود تا به خانه خود وارد گرديد، و مجلسي از شيعيان و جگر سوخته گان منعقد گردانيد، و روضه خوان مشغول ذكر مصائب شهيد كربلا گرديد تا كلام به اين جا رسانيد كه گفت: غريب كربلا.



در آن زمان كه لب تشنه بود و حالت زار

رخش چو آينه دل گرفته زنگ غبار



نشسته بر تن او بس كه ناوك كاري

نهال قامت او شد خدنگ پرداري



نداد آب كمش غير اشك گلگون رنگ

كسي نرفت به دل جوئيش بغير خدنگ



بغير تيغ كسي سرگذشت او نشنيد

كسي به سوز دل او بجز عطش نرسيد



ز خاك كسي سر او را بر نداشت غير سنان

نكرد حفظ تنش كسي بغير ديده وران



كسي نكرد بجز خاك مرهم داغش

چو ابر وارد گلزار قتلگاه شدند



چو ديد زينب غمديده نعش شاه شهيد

رو نمود به مدينه ز سوز ناله كشيد



چون سخن به اينجا رسيد ناله و فرياد از حضّار مجلس بلند گرديد و حضرت سيّد السّاجدين عليه السلام چنان گريست كه بيهوش گرديد، و صداي گريه اهل مجلس غلغله اي به صوامع ملكوت انداخت و چون ذاكر از مرثيه فارغ گرديد، صاحب خانه زهري در صدد خدمت گذاري و خوردن وآشاميدن ميهمانان مجلس مشغول شد، سپس متوجّه مجلس گرديد ديد آن حضرت در جاي خود نيستند مضطرب الحال شد و به تفحّص و جوياي آن بزرگوار در آمد، ديد آن حضرت داخل خدمتكاران مجلس شده و مشغول خدمتگذاري به اهل مجلس ميباشد، حتّي كفش اهل مجلس را جفت ميكرد. [1] .


پاورقي

[1] تحفة الحسينيّه، فاضل بسطامي ص 432.