بازگشت

هل من ناصر؟


از دودمان حسين، عباس، علي اكبر، مجاهد سيزده ساله قاسم و ديگر پسران امام مجتبي و پسران دلاور زينب قهرمان و نيز فرزنداني از مسلم و ديگران از بني هاشم به شهادت رسيده اند و همگي، رسالت خون بنياد خويش را در برابر مكتب و عقيده و ايمان خود و نسبت به امام و رهبر خويش، به خوبي و به كمال، به انجام رسانده اند و اكنون، وارث همه ي اين شهادتها و شهيدان، حسين بن علي (عليهماالسلام) مانده است. [1] .

و... تنهاست و غريب!

ميدان، از رزم آوران بني هاشم و ديگر اصحاب فداكار و جانباز، تهي است و پيكر در خون تپيده ي فداييان امام، در ميان رزمگاه بر جاي مانده است، و حسين، قهرمان اين نهضت و مرد شماره ي يك اين حركت خونين و حماسي و


جنبش الهي كه تنها مطلوب سپاه عمر سعد است و كشتن او را كه حاضر به بيعت نشده و حكومت جور را به رسميت نشناخته است و براي ادامه ي زندگي، با آن بي شرفان پست، دست نداده است، در سر دارند. او را يكه و تنها، بدون هيچ ياور و همرزمي، در برابر خود مي بينند و سرنوشت، آنان را به لحظه ي «امتحان» كشانده است و كربلا «صحنه ي آزمايش» است و صحنه ي نماياندن جوهره ي هر كس بر خود و ديگران، تا روشن شود كه سره است يا ناسره؟

«كربلا» محك تجربه است، تصفيه گاه است، «فتنه» است [2] تا معلوم گردد كه چه كس شايسته ي ماندن و درخشيدن بر تارك قرنها و جا داشتن در دلها و انديشه هاست و چه كس بايد به «زباله داني تاريخ» افكنده شود. [3] .


كربلا تجلي گاه با ارزش ترين خصلتهاي انساني همچون: ايمان، فداكاري، ايثار، دل آگاهي، حق خواهي و مرگ كشي است و «مدرسه» است و «آموزشگاه» و عصاره ي تاريخ و فشرده ي همه ي صحنه هاي نبرد حق و باطل در درازاي تاريخ و پهناي زمين.

و حسين، تنهاست.

و چهره اش در هاله اي از افروختگي شوق آميز فرورفته است. بيگمان او در اين حال، به فلسفه ي بلندي مي انديشد كه خود و يارانش بر سر آن، جان را مايه گذاشته اند.

امام رو به دشمن، فرياد «هل من ناصر» مي زند تا طنين آن، ذرّه اي انسانيت و وجدان خفته را نيز- اگر در آن سو موجود است- بيدار كند:


- آيا ياري كننده اي براي ما هست؟

- و آيا حق طلب و دادخواهي هست كه به خدا روي آورد؟

- آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟

- آيا فريادرسي هست كه به خاطر خدا به ياري ما بشتابد؟... [4] .

و جواب... سكوت!

به خيمه ها برمي گردد و با اهل حرم سخنها مي گويد، سپس، فرزند شيرخوار خود را- به نام عبدالله- مي طلبد تا براي آخرين بار با او وداع كند. جلو خيمه ها مي نشيند و كودك را در دامان مي گيرد. مي خواهد كه از لبهاي كودكش بوسه برگيرد كه ناگاه... از سوي سپاه دشمن، كه روح يزيدي و فرهنگ اموي سراسر آن لشكرگاه و لشكر را تسخير كرده است و هيچ انسانيت و شرفي در آن يافت نمي شود، تيري جانسوز برمي خيزد و بر گلوي «عبداللّه» مي نشيند و تير، قبل از امام، گلوي نازك او را بوسه مي دهد.

جنايت هولناكي، رخ مي دهد. [5] .


امام، همچنان كه پيكر خونين فرزند كوچك خود را- كه اينك در شمار شهيدان بزرگ درآمده است- در آغوش دارد، مشتي از خون اين گلوي نازك برمي گيرد و به آسمان مي پاشد [6] يعني كه:

«خداوندا! اين خون را نيز بپذير». سپس مي گويد:

«خدايا! اگر نصرت آسمان، براي ما مقدّر نيست، پس بهتر از آن را براي ما قرار بده و به سود ما از اين ستمگران انتقام بگير...». [7] .

و كودك را به خواهر مبارز و صبورش «زينب» مي دهد تا در كنار ديگر كشته ها از دودمانش نهاده شود. [8] .

حسين، قبل از اينكه مبادرت به حمله ي عمومي كند، جنگ تن به تن مي كند. وقتي وارد ميدان مي شود هماورد مي خواهد. هنگامي كه حسين (عليه السلام) براي پيكار وارد ميدان مي شود، جسد ياران مقتول خويش را مي بيند ولي نه از دست دادن فرزندان و برادران، عزم او را براي نبرد، سست مي كند، نه مشاهده ي اجساد ياران شهيدش كه نتوانسته است جنازه ي آنان را از ميدان كارزار خارج نمايد.

روحيه اي بسيار عالي دارد، عاشقانه مي جنگد، به عشق شهادت...


يكي از حاضران صحنه ي كربلا كه حسين بن علي (عليهماالسلام) را در آن آخرين ساعت رزم، پس از شهادت ياران و فرزندان، تنها در حال نبرد مشاهده كرده بود، با اعجاب و شگفتي از روحيه ي پرتوان آن حضرت، اين گونه ياد مي كند:

«به خدا سوگند! من هرگز هيچ انسان مغلوبي را كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشد، قويدل تر، استوارتر، پابرجاتر، با جرأت و با شهامت تر از حسين نديده ام، نه در گذشته و نه پس از آن روز.

در حالي كه به شدّت مجروح بود و هزاران نفر از دشمنان او را محاصره كرده بودند، با همان حال، وقتي با شمشير به آنان حمله ور مي شد، همچون گله ي گوسفند، فرار كرده، ميدان را خالي مي ساختند».

پس از اين حمله ها و تاراندن مهاجمان، حضرت به جايگاه و مركز اصلي خويش برمي گشت و مي گفت: «لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلَّا بِاللّهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ». [9] .

ميدان، صحنه ي حماسه آفريني هاي قهرمان كربلاست.

در اين روز، امام، از بامداد تا موقعي كه آخرين مرد كاروان او به قتل رسيد، پياپي دچار مرگ عزيزان و دوستانش شده است ولي وقتي وارد ميدان مي شود چنان با صداي بلند، هماورد مي خواهد و مبارز مي طلبد كه در سپاه عراق، همه حيرت مي كنند، سپس رجزهاي حماسي مي خواند و «عمرسعد»- فرمانده ي سپاه دشمن- را به جنگ مي طلبد.

«عمر سعد»، هفت سال از امام جوانتر است ولي جرأت نمي كند به جنگ حسين (عليه السلام) بيايد. امام با استفاده از نقطه ي ضعف او، به نبرد تن به تن دعوتش مي كند و اين نيز يك شكست رواني براي دشمن است.


به جاي او كس ديگري وارد ميدان مي شود و پيغام مي آورد كه «عمر سعد» خواسته است تسليم شوي تا جان سالم به در بري!

امام حسين (عليه السلام) فرياد مي زند- چنانچه خود عمر سعد هم مي شنود-:

«عمر سعد مرا چنان ترسو و سست و خائن پنداشته كه در اين لحظه ي سرنوشت، تسليم شوم و پس از آن همه قرباني دادن، در مقابل كفر و ستم و فسق، سر فرود آرم و به همه ي فرزندان و خويشان و ياران سلحشور و پرشكيبي كه در راه خدا و وفاداري به من، قتل عام شدند، خيانت كنم؟!...».

صداي رساي حسين، روحيه ي قوي و اراده ي تزلزل ناپذير او را به خوبي نشان مي دهد. در يك نبرد سخت و حساس، حسين (عليه السلام) هماورد دلير خودش را- به نام تميم- از پاي مي افكند و حريف ديگري با شتاب به ميدان مي آيد و همچنين حريف سوم... و در همه ي اينها، حسين (عليه السلام) چهره ي پيروز و فاتح نبرد است.

فرصت از دست مي رود و هنگام آن فرارسيده است كه حمله ي عمومي آغاز شود، پيش از اينكه فرمان يورش همگاني و حمله ي عمومي از سوي فرمانده سپاه دشمن صادر شود، حسين از ميدان مراجعت مي كند تا آخرين ديدار خود را با بازماندگان در اين كاروان كوچك، به انجام برساند.

وقتي كه هدف انسان در عمل، «مشخص»، «متعالي» و «پرجاذبه» باشد و نيز انساني كه سراپا شوق و بي تابي و شتاب باشد، براي رسيدن به آن هدف برتر، در اين صورت، مشكلترين مشكلات و شكننده ترين ضربه ها و بزرگترين سنگهاي سر راه، به هيچ هم شمرده نمي شود و انسان هدفدار، سر از پا نشناس، بيگانه ي با رنج و خستگي، نستوه و پرتوان و خروشان، به سوي آن هدف پيش مي تازد و مي بيني كه موانع، با همه ي شكنندگيهايش، از ميان مي رود، برعكس، آن كس كه


نداشته باشد، چشمش سراغ بهانه مي گردد و كاهي را كوه مي بيند و يك نابساماني كوچك و حقير را، دژ تسخيرناپذير و سد پولادين مي پندارد و پياپي به زانو درمي آيد.

مگر حسين، احساس وعاطفه و رقت قلب و مهر پدري و علاقه ي خويشاوندي ندارد؟ چرا، و مگر جدا شدن از كودكان حرم و فرزندان درون خيمه ها و اهل كاروان براي او كه «قدم در راه بي برگشت» گذاشته است، سخت و رنج زا و دردناك نيست؟ چرا، ولي تا آنگاه كه قطب نيرومندتري در اين ميان نباشد و قلب و فكر و انديشه و روح و احساس و همه چيز حسين را به سوي خود نكشد.

اينك، آن جاذبه ي قوي، در اين صحنه، دست اندر كار است و حسين، با ديگري عشقبازي مي كند و دل مي دهد و جان را مايه مي گذارد و از همه چيز مي گذرد و در «آخرين وداع»، تجلي پرشكوه اين راز را مي بينيم.

حسين (عليه السلام) اينك با همه ي هستي اش و همه ي مظاهر تعلّقات دنيوي به مناي دوست آمده است.

حسين (عليه السلام) اكنون ابراهيمي است كه نه يك تن، بلكه هفتاد و دو قرباني عزيز، و «ذبح عظيم»، به قربانگاه دوست آورده است.

مگر نه اينكه در جلوه گاه «خدا»، «خود»ي ها رنگ مي بازد؟!

حسين (عليه السلام) اينك با يك دنيا اخلاص و ايمان و جذبه و شور، به «مسلخ عشق» آمده است.

پيوند او با خدا، او را همچون امّتي راست قامت و استوار ساخته است، هر چند كه بي ياور است.

يك تنه، با خصم بي شمار، برابر...

با صدور فرمان حمله از سوي سپاه دشمن، سپاه كوفه يكباره از جا كنده


مي شود و حمله ي عمومي آغاز مي گردد.

اينك، «حسين» بايستي به تنهايي در برابر عده اي بيشمار [10] از خود دفاع كند. اين گروه مي توانند در چند لحظه او را محاصره كنند و از پشت سر و رو به رو و طرف راست و چپ، ضرباتي بر او وارد سازند و او را به شهادت برسانند.

حسين، براي اينكه محاصره نشود، پيوسته در حال شمشير زدن، اسب مي تازد و اسلوب جنگي او «جنگ با تحرك» است و طوري از جلو سواران سپاه بين النهرين مي گذرد كه نتوانند محاصره اش كنند.

امام، به هر سو حمله مي كند، از دشمن خالي مي گردد و هركس از نبرد با او به خود مي لرزد و خودداري مي كند، ليكن او با فرياد:

«اَلْمَوت اَوْلي مِنْ رُكُوبِ الْعارِ؛ [11] كشته شدن، از ننگ بهتر است»، باز حمله مي كند.

شمشيرهاي دشمن، تشنه ي خون اوست و كينه هاشان زبانه مي كشد و رگبار تير، از هر طرف مي بارد. ضربه هاي تير و نيزه، آن حضرت را مجروح مي سازد. حسين مجروح و خونين بر زمين افتاده است كه يك دسته از سواران سپاه بين النهرين به سوي كاروان حسين به راه مي افتند تا خيمه ها را غارت و چپاول كرده و زنان و اطفال را اسير كنند. اما حسين (عليه السلام) خشمگين مي شود و چنان فرياد مي زند كه در ميان هياهو و غوغاي گوشخراش ميدان جنگ، فرياد او به گوش عده اي از افراد دشمن مي رسد. شمر مي پرسد: چه مي گويي؟ امام پاسخ مي دهد:

«گيرم كه دين و آييني نداريد و از روز جزا و قيامت هراستان نيست، لااقل


در زندگي خود، جوانمردي و آزادگي داشته باشيد». [12] .

آنگاه، عنان اسب را به طرف خيمه ها برمي گرداند تا از غارت خيمه ها به دست اين بي شرافت مردمان بدسرشت و فرومايه جلوگيري كند؛ چون چنين مي بينند، يا از روي هراس و يا به خاطر بعضي تعصب ها از حمله به خيمه هاي امام دست مي كشند.

كربلا رنگ مرگ دارد و بوي خون مي دهد و «هوا چون سرب، سنگين است».

تنهايي حسين در اين دشت پر از دشمن، محسوس است. و چه جانكاه و دردآور.

نداي حسين (عليه السلام) خطاب به ياران بزرگش، همچون مسلم بن عقيل، هاني بن عروه، حبيب بن مظاهر، زهير بن قين، مسلم بن عوسجه... است.

آنان را كه به شهادت رسيده اند، ياد مي كند و ندا درمي دهد:

اي قهرمانان صفا!

اي تكسواران نبرد!

چرا ندايم را جواب نمي دهيد؟... [13] .

از بدنهاي غرقه در خون دليران آن دشت خونين، جوابي نمي شنود.

ولي خونشان، گوياست و جوشان!

امام به نبرد پرشور خويش ادامه مي دهد. در قلب سپاه دشمن است و


هر لحظه چندين تيغ و تيغ زن، مقابل شمشير امام حسين (عليه السلام) است.

قبضه ي شمشير را با انگشتان خونين خود مي فشرد. دستش مدام در حركت است. اسبش پيوسته بدون لحظه اي درنگ و توقف مي دود و در كام امواج سپاه دشمن فرومي رود و دگر باره بيرون مي آيد، حسين، اين رزم آور دلير و اين آزاده مرد آزادانديش، كه شرافت و شجاعت را همراه شير، از مادر گرفته است، رو در روي تابش خورشيد، برق تيغش را به چشم دشمن مي زند و بدون وقفه، پويا و پرتلاش، با آن روبه صفتان مي جنگد. قدرت ايمان، به او تواني وصف ناپذير بخشيده است كه در اين تلاش و تكاپوي دايمي اش، خسته نمي شود. و هنگام حمله به جبهه ي سياه سپاه دشمن از عمق جان، بانگ مي زند:

- اللَّه اكبر!...

- اللَّه اكبر!...

از شمشير امام، خون مي چكد، از چپ و راست حمله مي كند و دفاع

مي نمايد. و با يادآوري هدف مقدسي كه در راه آن به اين جهاد پرداخته و خون پاكش را بهاي بارور گشتن نهال فضيلت اسلام و عدالت دين و حريّت قرآن قرار داده است، باز خروش برمي آورد و حمله مي كند و شمشير مي كشد و پيش مي تازد و در قلب سپاه دشمن باز هم نواي روحبخش و فرياد پرطنين حسين:

- اللَّه اكبر!...

- اللَّه اكبر!...

تير از هر طرف بر او مي بارد. زهي از كماني كشيده مي شود و تيري بر پيشاني «قهرمان كربلا» مي نشيند. امام با دستش آن را بيرون مي كشد اما از جاي آن، خون فوران مي زند و بر چهره ي برافروخته از شوق شهادت او جاري مي گردد.

اكنون، ديگر چشمان خون گرفته اش دشمن را به خوبي نمي بيند. مي خواهد


با گوشه ي لباس، خونها را از چشم و روي خود پاك كند كه در همين دم، تيري بر سينه اش مي نشيند و در قلب او نفوذ مي كند و كانون آن همه مهر و ايمان و مركز آن همه شور و حماسه و عزت و شرافت، آسيب مي بيند. هر كس با هر چه كه در دست دارد بر «امام» ضربتي مي زند.

و بدين گونه توان امام پايان مي يابد و همچون نگيني بر زمين «كربلا» مي افتد.

اينك، كربلا خونرنگ است.

دشت، از خون حسين (عليه السلام) سرخ فام است.

خون او، ترسيم خطّ حائل ميان حق و باطل است.

خون، خط مي كشد و خط و راه، از خون سرچشمه مي گيرد.

و به خون، ختم مي گردد و خون عاشوراييان،

محك شناخت صادقان و مدّعيان در طول تاريخ مي شود.

اين «خون» كه امروز بر «خاك» مي ريزد، بر سر راه ستمگران خار مي روياند و پيش پاي آزادگان لاله مي كارد.

«آويزه ي عرش» بر زمين افتاده است.

ازدحامي مي شود... غباري برمي خيزد... و... فرومي نشيند... و حسين، طپيده در خون گرم خويش... در حالي كه آخرين دقايق را مي گذراند، مي گويد:

خدايا!...

راضيم و جز تو معبودي نمي شناسم.

«... رِضيً بِقَضائِكَ وَلا مَعْبُودَ سِواكَ...». [14] .

چهره ي حسين (عليه السلام) از التهاب عشق الهي، در آستان شهادت، درخشش


خاصّي دارد.

«هلال بن نافع»، كه در كنار عمر سعد ايستاده است، وقتي خبر بر زمين افتادن حسين را مي شنود، خود را به كنار اين بزرگ مرد در خون طپيده مي رساند.

منظره اي را كه مي بيند، اين گونه ترسيم مي كند:

«حسين را ديدم، جان مي داد، به خدا قسم! هرگز كشته ي به خون آغشته اي را چون حسين بن علي، زيباروي و جذاب و درخشنده نديده ام، درخشش سيمايش و شكوه جمال او- در آن لحظه- مرا چنان به خود مشغول داشت كه از فكر كشته شدن او غافل شدم...». [15] .

سيدالشهدا (عليه السلام) چشمان خون گرفته اش را به آسمان مي دوزد، در واپسين دم، با آفريدگار خويش، راز و نياز مي كند.

و پس از چند لحظه... خاموش مي شود و اين «قلب تپنده» از حركت بازمي ايستد و همه چيز پايان مي يابد.

نه! نه! بلكه آغاز مي گردد.

حسين، فقط روز ولادت دارد، چرا كه او هرگز نمرده است.

شهادت هم ميلاد سرخ است.

در كربلا هرگز چيزي «تمام» نمي شود.

اين پاياني است براي آغازي ديگر...

و اگر پاياني است، در سخن ماست، نه در حيات حسين (عليه السلام). [16] .

سر امام از پيكرش جدا مي شود و بر فراز نيزه اي بلند افراشته مي گردد،


چشمان خونبار امام، بر فراز «ني»، آيت بلندي حق است.

امام «جان» خويش را در راه بقاي ايمان و دين مي دهد و براي رسوا ساختن «نظام ستم»، قامت اعتراض برمي افرازد و چون نمي خواهد سايه ي سياه ذلت و بردگي را بر سر خود و مردمش ببيند، «نام» را بر «ننگ» برمي گزيند و به استقبال مرگ مي شتابد و به همراه ياراني سراپا اخلاص و پايمردي و وفا، كه زينت اسلام و افتخار قرآنند، با انتخاب «شهادت» رسالت بزرگ خويش را انجام مي دهد، تا به مردمي كه هنوز نمي دانند يزيد دين ندارد و مسلمان نيست بلكه از اسلام به عنوان پوششي براي تبهكاري و فريب و خيانت استفاده مي كند، آگاهي و بيداري و بصيرت بدهد و به ما و همه ي نشستگان در كلاس تاريخ و تمامي فرزندان خَلفِ اسلام بياموزد كه چگونه بايد زندگي كنيم و چگونه بايد بميريم.

اين درس بزرگ، به قيمتي سنگين فراهم مي آيد...

عاشورا هرچه قساوت دارد يكباره بر آنان فرومي ريزد و صحرايي را كه آسمان از باريدن بر آن بخل مي ورزد از باران سرخ خون، سيراب مي كند و بيشتر، كه رود خون در آن جاري مي سازد و درختاني را كه ريشه در خون شهيدان صدر اسلام در رزمگاههاي بدر و احد و خيبر و مرج عذراء و... دارد، به ثمر مي رساند.

اكنون سكوتي مرموز بر اين دشت حاكم است. كاروان، غارت گشته و به آتش كشيده شده است و كاروانيان، «اسارت» را استقبال كرده اند؛

- اسارت آزاديبخش را.

اكنون غروب آن روز تيره تر از شام است و همه چيز به حال عادي بازگشته است. چكاچك شمشيرها، شيهه ي اسبان، همهمه ي جنگاوران، رجزخواني قهرمانان، طنين طبل و شيپور... همگي از صدا افتاده است. و «واي جغدي هم نمي آيد به


گوش» و باد غروب، از غبارهاي اين دشت، بر پيكر شهيدان مي پاشد تا مگر پرده اي- هر چند نازك- بر اين جنايت و فاجعه بكشد.

ولي تابنده اختر را چه مي توان كرد؟- خورشيد را مي گويم- كه چهره بر اين خونها سوده و با چهره اي برافروخته و خونرنگ، بر كوههاي باختر ايستاده و افشاگري مي كند، تمامي خونهاي ريخته شده را جمع كرده و از افق مغرب به آسمان مي پاشد و سرتاسر افق را حناي خون مي بندد.

اينك، مغرب، آيينه اي شده تمام قد، كه تمامي اين فاجعه هاي هولناك را و اين قساوتهاي زشت را به طور روشن نشان مي دهد و دشمن هر چه دستهاي سياهش را بر افق بالا مي برد تا سرخي افق را بپوشاند ولي افق خونين، بيدارتر است.

هر چه بر پرده هاي سياه دشمن افزوده مي شود، افق، دامن خون آلودش را بالاتر مي برد و... بالاتر، تا هر چه بيشتر اين تجاوزي را كه به ناموس انسانيت شده است روشن و آفتابي كند و بگويد: حتي زنان و كودكان هم از تعرّض مسلحانه ي نظام حاكم، مصون نمانده اند و يزيد، تمام مقررات اسلامي جهاد را زير پا گذاشته و اسلام و سرنوشت مسلمانان را به بازيچه گرفته است، [17] حسين كشته مي شود ولي بار سنگيني را كه بر دوش دارد به پايان مي برد. مسؤوليتي بزرگ و فداكاري تاريخي مي بايست انجام گيرد و يك گام مثبت و تحول آفرين در اين نقطه ي عطف تاريخي در اين تنگناي زماني باريكتر از مو، بود كه برداشته شود... اين مسؤوليت انجام مي گيرد و آن گام برداشته مي شود. حسين با «شهادت» و زينب با «اسارت».




اسيران آزاديبخش، سفر پيامگزاري «خون» را در دشت و هامون آغاز مي كنند.



ما رهسپار شهر خموشانيم

شهري كه سايه بان زده از وحشت



شايد به تازيانه ي فريادي

بيدارشان كنيم از اين غفلت



در كوفه و دمشق، بپا سازيم

طوفاني از وزيدن صرصرها



هر جا كه شهر خفته و تاريكيست

روشن كنيم جلوه ي اخگرها



رفتيم پيشواز اسارتها

تا كاخهاي ظلم براندازيم



تا در زمان قحطي حق جويان

آبي به آسياب حق اندازيم



زينب كه قافله سالار اسيران است، همراه ديگر كاروانيان، در حالي كه چتر كبود آسمان بالاي سرشان است و سينه ي گسترده ي دشت خون گرفته ي كربلا به زير پايشان، رسالت خود را آغاز مي كند و او «پيامبر» خون هاي كربلاست. مي رود تا خلقها را بياگاهاند- كه خود جاي سخن دارد، مفصل و فراوان- اينان، در بامداد اين روز، همه چيز داشتند ولي اينك در شامگاه، هيچ ندارند، نه! بلكه همه چيز را اكنون دارند، آينده از آن اينانست، و حق هميشه پيروز است و «مگر خورشيد مي ميرد؟».

«زينب» در به ثمر رساندن و پيروز ساختن نهضت كربلا، نقشي دارد بس بزرگ و حياتي.

«پس از آن روز،

چه بسيارند آن زنها

كه طفلان آشنا كردند بر صبر و شكيبايي.

و ما ديديم دنيا را به زيبايي.

پس از آن روز،


چه بسيارند آن مردان

كه «ننگ» زندگاني را

به پاس «نام» بخشيدند».

سلام بر حسين! روزي كه زاده شد

و... روزي كه شهيد شد

و... روزي كه زنده برانگيخته خواهد شد.



پاورقي

[1] جمع شهداي آل ابي‏طالب در روز عاشورا، 22 نفر بودند. (مقاتل الطالبيين، ص 95).

[2] «فتنه» به معناي نهادن طلا در کوره‏ي آتش است تا نيک و بد آن از هم جدا شود. (مفردات راغب).

[3] به سنت همگاني و هميشگي خداوند، در مورد آزمودن و ابتلا و امتحان مردم گرويده به يک آيين بر حق، در آيه‏ي 2 و 3 سوره‏ي عنکبوت و آيات فراوان ديگر، تصريح شده است. منتها هر کس به نحوي و هر گروهي از راهي و به شکلي «آزمايش» مي‏شوند. و البته آنکه ايمانش بيشتر و مسؤوليتش بزرگتر و موقعيتش مهمتر، امتحانش هم سخت‏تر و دردناکتر و در صورت سقوط، فاجعه‏آميزتر است و به سخن امام باقر (عليه‏السلام): «اِنَّما يُبْتَلَي الْمُؤْمِنُ فِي الدُّنيا عَلي قَدْرِ دينِهِ»، (بحار، ج 67، ص 210) و از نظر عقل و منطق هم بروز صحنه‏ي آزمايش براي شناساندن چهره‏ها ضروري مي‏نمايد تا آنکه واقعاً و به درستي معتقد و وفادار و کاري است، از آنکه فقط شعار حق مي‏دهد و خود را مؤمن جا مي‏زند و در مرحله‏ي عمل، مشتش بازمي‏گردد، باز شناخته شود و تا کارد، هندوانه را نبرد و داخل آن را نشان ندهد نمي‏توان گفت که رسيده است يا کال، و اصلاً چه رنگي است. امتحان هندوانه همان دَم کارد است و برخورد با چاقو، آزمودن بني‏اسرائيل با گوساله‏ي طلايي ساخته‏ي دست سامري است و گروه ديگر با ناقه‏ي صالح، بايد به جايي رسيده باشي که حتي اسماعيلت را هم به مذبح بکشي و به قفا بخواباني و کارد بر حلقومش کشي تا خلوص و سره بودن خود را بنماياني:

خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان

تا سيه‏روي شود هر که در او غش باشد

والا تا آنجا که «حادثه» و «فتنه»اي پيش نيامده است، خيلي‏ها چهره‏ي مذهبي و موقعيت ديني و اجتماعي دارند و خود را در سنگر دفاع از اصالتهاي انساني قلمداد مي‏کنند و شعارهاي انقلابي مي‏دهند، آن هم دو آتشه و کاسه‏ي از آش داغتر مي‏شوند و سنگ شرف و شعور، به سينه مي‏زنند، ولي وقتي در بوته‏ي آزمايش و کوره‏ي امتحان قرار مي‏گيرند و تجربه‏هاي عيني، آنان را مي‏فشارد و «حق» در متن زندگي و عمل، ملاک شناخت افراد مي‏شود نه در عالم ذهن و به صورت مجرد، آن وقت معلوم مي‏شود که هرکس چکاره است؟

و آنکه ادعا داشته، چند مرده حلاج است و در اين گير و دار، کلاهش تا کجاها پس معرکه است؟ و ما اين را در تاريخ بسي خوانده بوديم و در زمان خود چه پيش از انقلاب اسلامي و چه پس از پيروزي، نيز ديديم که وقتي مرزبندي شد، چگونه بعضيها آن طرف خندق قرار گرفتند و همدست و همداستان با احزاب مهاجم و محاصره‏کننده‏ي مدينه.

[4] اين استغاثه و ياري‏طلبي، به عبارتهاي گوناگون در کتب تاريخ و مقتل، بيان شده است، از جمله: «هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرُ ذُرِيَّتَهُ الأَطهارَ»، (ذريعة النجاة، ص 129).

: «هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ الرَّسُولِ»، (ناسخ التواريخ، ص 224).

: «اَما مِنْ مُغيثٍ يُغيثُنا لِوَجْهِ اللَّه، اَما مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ‏اللَّهِ (صلي الله عليه وآله وسلم)»، (قمقام زخّار، ص 404).

[5] اين به خوبي نشان مي‏دهد که چگونه مردم در نظام حاکمي که مبتني بر جور و تعدي و جهل و هوس و خودگامگي و بازيچه و ملعبه است، مسخ مي‏شوند و کارهايي از آنان سر مي‏زند که جز از ابزار و آلات بي‏روح و بي‏شعور و بي‏اراده انتظار آن نيست و مردم در اين‏گونه نظامها، به پست‏ترين جايگاههايي که مي‏توان تصورش کرد مي‏رسند و آلت دست بي‏اراده‏ي ارتجاعي‏ترين عناصر ضد انساني قرار مي‏گيرند.

[6] مقاتل الطالبيين، ص 90. بحارالانوار، ج 45، ص 45.

[7] «اِلهي اِنْ کُنْتَ حَبَسْتَ عَنَّا النَّصْرَ فَاجْعَلْهُ لِما هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ وَانتَقِمْ لَنا مِنَ الظَّالِمينَ»، (مقتل الحسين، مقرّم، ص 273).

[8] اين، مطابق نوشته‏ي: مناقب ابن شهر آشوب، بحارالانوار، نفس المهموم، کامل ابن اثير، ارشاد مفيد، اعلام الوري طبرسي و... است و آنچه که در زبانها مشهور است، يعني اينکه امام کودک شيرخواري را به نام «علي‏اصغر» به ميدان جنگ آورد و براي او از دشمن، درخواست آب کرد و در ميدان او را به تير زدند، در هيچ منابع تاريخي و روايي نيست و محققين درباره‏ي آن کودک شيرخوار، نظرهاي متفاوتي دارند، بنا به برخي منابع، حسين بن علي، خودش آن کودک را در قبر کوچکي کنار خيمه‏ها دفن کرد (ابصارالعين، ص 24).

[9] بحارالانوار، ج 54، ص 50. اعيان الشيعه، ج 1، ص 609. تاريخ طبري، ج 4، ص 345. اعلام الوري، ص 243.

[10] از سي هزار تا صد هزار گفته‏اند.

[11] حياة الامام الحسين بن علي، ج 3، ص 277.

[12] «اِنْ لَمْ يَکُنْ لَکُمْ دينٌ و لا تَخافُونَ يَوْمَ الْمَعادِ فَکُونُوا اَحْراراً في دُنياکُمْ...»، (کامل ابن اثير، ج 4، ص 76. بحارالأنوار، ج 45، ص 51).

[13] «يا اَبطال الصفا، يا فُرسانَ الهيجاء...»، (ناسخ التواريخ، حالات امام حسين (عليه‏السلام)، ص 228).

[14] قمقام زخّار، فرهاد ميرزا، ص 462. و در «مقتل الحسين مقرم»، ص 283، چنين آمده است: «صَبْراً عَلي قَضائِکَ يا رَبِّ! لا اِلهَ سِواکَ يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ...»،.

[15] المجالس السنيّه، سيد محسن امين، ج 1، ص 123.

[16] «تو کلاس فشرده‏ي تاريخي، پايان سخن، پايان من است، تو انتها نداري»، از شعر: خط خون، موسوي گرمارودي).

[17] براي اطلاع از نقض مقررات جنگي از سوي حکومت يزيد در ماجراي کربلا، رجوع کنيد به: انقلاب تکاملي اسلام، جلال‏الدين فارسي، ص 834، با عنوان: «عبور از دو ميدان».