بازگشت

جوانان بني هاشم


از اين پس، نوبت جوانان هاشمي از دودمان خود حسين است. ياران ديگر امام، تا زنده بودند نگذاشتند حتي يك نفر از «بني هاشم» به ميدان رفته، بجنگد، ولي وقتي همه شان با روح سرخ، به ديدار يار رفتند و پيشمرگ اولاد رسول اللَّه گشتند اينك نوبت اينان است. هر چند كه از شمار رزم آوران جبهه ي امام كاسته مي شود، بر عزم فولادين و جسارت و مقاومت بازماندگان از اين سپاه مي افزايد. امام خود را در آخرين لحظه بر بالين شهيدانش مي رساند و آن سرهاي پاك باخته اي را كه بر آستان پوچي زندگي و پليدي سازش و تسليم، فرود نيامده است روي زانو مي نهد و مي نوازد و محبت مي كند و با نگاه رضايتمندانه اي بدرقه ي بهشت مي كند.

«علي اكبر»، پسر جوان امام حسين، از پدر اذن مي گيرد تا در مبارزه شركت كند. به يك بار، مهر حسين مي جوشد، تكاني در دل و انقلابي در قلب پديد مي آيد. و اشك در چشم حسين، حلقه مي زند، [1] مي بيند آنكه در برابر اوست


جوانش است. اگر به ميدان رود تا چند لحظه ي ديگر، روي زمين و زير سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و اين شبيه پيامبر، همچون گلي در چنگ طوفان، خزان زده و پرپر مي شود.

اين آيه در نظر امام جرقه مي زند و بر دلش مي تابد كه:

«مؤمن بايد خدا و پيامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نياز، بر خانه و كسب و كار و قوم و خويش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده، برتري دهد و به سوي جهاد بشتابد...». [2] .

اين الهام و اين بنياد فكري و ساخت روحي، امام را چنان فداكار و با گذشت مي سازد كه به قتل عام فرزندان و ياران و اسارت خاندان خود و به آتش كشيده شدن خيمه هايش و سختيها و فاجعه هاي بسيار ديگر، تن درمي دهد و همه را در راه هدف مقدس خويش «فدا» مي كند و براي رسيدن به «جانان»، «جان» مي دهد. و هرچه را كه از «او» مي رسد، نيكو مي شمارد و استقبال مي كند.

«علي اكبر»، جواني است دلاور و پرشور و جنگجويي است تكاور و بي همانند. سيمايي ملكوتي دارد و ايماني بس والا. سخنش، چهره اش، راه رفتنش و حركتش، چهره و سخن و راه رفتن پيامبر را در خاطره ها تجديد مي كند و يادآور آن همه شور و حماسه و حركت و جذبه است. وقتي آرزوي ديدار رسول خدا را مي كنند به اين جوان مي نگرند. احساسي رقيق در دل دارد و در كنار آن نفرتي شديد و كينه اي مقدس از ستم و تبعيض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خريدن انديشه ها...


علي اكبر، معنويّت مجسّم است و اين الفاظ به سختي مي تواند چهره ي «علي اكبر» را تا اندازه اي بس اندك، ترسيم كند.

سوار بر اسب مي شود. و آهنگ رفتن به ميدان، در چشمان جذابش حلقه هاي اشك مي آورد.

- فرزندم! تو و گريه؟

- پدر جان! نمي خواهم گريه كنم ولي فكري مرا مي رنجاند و اشك در چشمانم مي آورد.

- چه فكري، فرزندم؟

- اينكه مي روم و تو را تنها و بي ياور مي گذارم.

- فرزندم! من تنها نمي مانم، به زودي با تو، خواهم بود.

حسين، چنان با قاطعيت و صلابت و استحكام، اين سخن را مي گويد كه گويي پسرش را در يك بزم سرور و مجلس ضيافت خواهد ديد. از هم جدا مي شوند.

پسر رشيد و دلاور، روانه ي ميدان مي شود. پسر از جلو مي رود. نگاه پدر از پشت سر، با حسرتي دردناك، آميخته با شوقي وصف ناپذير، به قد و بالاي اوست. نگاهش از فرزند جدا نمي شود، نگاه كسي كه از بازگشت او نااميد و مأيوس است.

آنگاه رو به آسمان كرده آنان را نفرين مي كند: «خدايا! شاهد باش! شبيه ترين مردم را به پيامبرت، در چهره و گفتار و منطق و عمل، به سوي اين مردم فرستادم. خدايا! جمع اين مردمي را كه از ما دعوت كردند ولي خود به روي ما شمشير كشيدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهه ي دشمن پيوستند، پراكنده


ساز و بركات خويش را از اينان برگير و روز خوش بر اينان نياور». [3] .

راستي كدام قلم و كدامين بيان است كه بتواند اين صحنه را مجسم و ترسيم كند؟ صحنه اي كه پسري در برابر پدر ايستاده و اجازه ي نبرد مي طلبد، هر دو در يك «راه»اند و هر دو نيز در يك «فرجام مشترك» با هم. صحنه ي اينكه اين دو، دست در گردن هم مي اندازند تا پس از اين «پيوند»، از هم «جدا» شوند ولي پس از ساعتي باز هم «با هم» خواهند بود. صحنه اي كه دل پسر، در چشمه ي چشم پدر شناور است و دو قلب، با هم مي طپند و به يك عشق، مي بيني كه «كلمه» براي توصيف اين حال، كوچك و محدود است و ناتوان. و آن همه عظمت و ژرفاي ايثار و فداكاري در قالب «لفظ» نمي گنجد و «واژه» عاجز است و قلم به ناتواني خود اعتراف مي كند.

«علي اكبر» در صحنه ي نبرد، با سلحشوري و قدرتي شگرف، مي جنگد و گروهي را به خاك مي افكند. در بحبوحه ي توان جواني است و اوج قدرت جسمي و از نرمي عضلات، چالاكي بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و كمر، كه از بايستگي ها و نيازهاي نخستين يك شمشيرزن است، برخوردار مي باشد. هنگام شمشير زدن، آنچنان با مهارت شمشير فرود مي آورد و چنان سريع و زبردست حمله مي كند و دفاع مي نمايد كه مانورها و حركت ها و نمايش هاي رزمي او مورد توجه قرار مي گيرد و ديد همگان را به خود مي كشد و حتي سربازان جبهه ي مخالف هم زبان به تحسين مي گشايند و نمي توانند از ابراز شگفتي و اعجاب، خودداري كنند.

علي در ميدان، هنگام حمله هايش اين رجز را مي خواند:


«من پسر حسين بن علي هستم. به خداي كعبه سوگند كه ما به پيامبر سزاوارتريم و به خدا قسم! هرگز نبايد ناپاك زاده اي همچون يزيد، بر ما حكومت كند و سرنوشت جامعه ي اسلامي را در دست گيرد...». [4] .

در حمله هاي پياپي خود، گروه زيادي را مي كشد و در فرصتي كوتاه به اردوگاه امام مي آيد و آب مي طلبد تا لبي تر كند و جاني بگيرد. [5] .

فعاليت زياد و نبرد در زير شراره ي سوزان آفتاب نيمروز، به شدت او را خسته كرده است و سخت تشنه است. از ميدان برمي گردد ولي نه به جهت فرار از جنگ و درگيري و به خاطر شانه خالي كردن از مسؤوليّت و نبرد و جهاد، بلكه تا با نوشيدن مقداري آب و با تجديد نيرو، توان بيشتري براي پيگيري و ادامه ي مبارزه بازيابد. ولي... آبي نيست.

دوباره با همان حال به رزمگاه مي شتابد و پيكار مي كند و در پايان اين ستيز، از هر سو مورد هجوم و يورش وحشيانه ي خون آشامان دشمن قرار مي گيرد و در پي ضربتهاي فراوان آنان از پاي درمي آيد و... بر زمين مي افتد.

گويي ستاره اي از سينه ي آسمان فرود مي آيد و روي خاك مي نشيند. حسين، با شتاب به سوي «علي اكبر» روان مي گردد و چون ياراي تحمل اين را ندارد كه سر فرزند محبوب خود را بر خاك بيند، آن سر خون آلود را بلند مي كند و با گوشه ي جامه اش تا آنجا كه در امكان اوست خاك و خون را از چهره ي فرزند، مي زدايد. و در همان نگاه اول مي فهمد كه فرزند، زندگي را بدرود گفته


است. ولي در اين حادثه، هرگز نمي نالد و نمي گريد و به هيچ رو، اشك نمي ريزد، در حالي كه چشم به سوي آسمان مي دوزد در چهره اش اين سخن را مي تواني خواند:

«خدايا! اين قرباني را در راه اسلام بپذير».

و اين صداي رساي حسين را در دو جبهه مي شنوند و اين روحيه ي بزرگ حسين، حيرت تاريخ نگاران را نيز برمي انگيزد.

علي اكبر، اولين شهيد از فرزندان ابوطالب است كه در ركاب پدرش حسين بن علي (عليهماالسلام) به فيض شهادت مي رسد. [6] .

و اينك مجاهد نوجواني در آستانه ي نبرد،

با اين عقيده و روحيّه كه: «تا من سلاح بر دوشم، عمويم كشته نخواهد شد». [7] .

صاحب اين سخن حماسي و روح بزرگ، كيست؟

«قاسم»! فرزند امام حسن مجتبي (عليه السلام).

پيش عمويش مي آيد و اجازه ي نبرد مي خواهد. امام در اجازه دادن به يادگار برادرش، درنگ مي كند. قاسم آن قدر التماس مي كند و بر دست و پاي امام بوسه مي زند تا رضامندي او را جلب نمايد.

اشك شوق در ديده، بي تاب شهادت، با اندامي كوچك كه زره هاي بزرگسالان بر تنش گشاد است، از امام جدا مي شود و سوار بر اسبي، پايش به ركاب نمي رسد. فقط سيزده سال دارد، به ميدان مي رود و خويشتن را معرفي


مي كند و پدر و دودمان خود را و دليري و بي باكي و ايمان پاك خود را بر آنان مي شناساند [8] و به پيكار مي آغازد و با هماوردان، پنجه نرم مي كند. پس از پيكاري سخت كه تعدادي از نفرات دشمن را مي كشد، بر او حمله مي كنند و در اين گير و دار هجوم و دفاع و زد و خورد، يكي از جنگجويان سپاه كوفه شمشيري بر سرش فرود مي آورد. «قاسم» به رو درمي افتد و با فريادي جانسوز، عمويش را به ياري مي طلبد. حسين، چونان عقابي تيز پر، خود را به ميدان مي رساند و پس از نبردي كوتاه، به بالين فرزند برادر مي نشيند، در حالي كه قاسم لحظه هاي واپسين را مي گذراند و پاشنه ي پا بر زمين مي سايد. امام، قاتلين او را نفرين مي كند، آنگاه مي فرمايد: قاسم! بر عمويت بسي ناگوار و دشوار است كه او را به كمك بخواهي ولي او نتواند به موقع، ياريت كند...

و قاسم را بر سينه مي گيرد و پيكر مجروح اين شهيد را به اردوي خود مي برد. در حالي كه هنگام بردن، پاهاي قاسم بر زمين كشيده مي شود. و او را كنار جسد فرزندش «علي اكبر» بر زمين مي نهد. [9] .

و عموزاده ها و خانواده ي خويش را به صبر و مقاومت و تحمّل شدايد دعوت مي كند، كه زمينه ساز عزّت آينده است. [10] .



پاورقي

[1] مقات الطالبيين، ص 115.

[2] (قُلْ اِنْ کانَ اباؤُکُمْ وَ اَبْناؤُکُمْ وَ اِخْوانُکُمْ وَ اَزْواجُکُمْ وَ عَشيرَتُکُمْ وَ اَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مساکِنُ تَرْضَوْنَها اَحَبَّ اِلَيْکُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادِ في سَبيلِهِ، فَتَرَبَّصُوا حَتّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ...)، (توبه/ 24).

[3] نفس المهموم، ص 164.

[4]



اَنَا عَلِّيُ بنُ الحُسَيْنِ بْنِ عَلِي

نَحْنُ وَ رَبُّ الْبَيْتِ اَوْلي بِالنَّبِيِّ



تَاللَّهِ لا يَحْکُمُ فينا ابْنُ الدَّعي

أضْرِبُ بِالسَّيْفِ اُحامِي عَنْ اَبِي



(مقتل الحسين، مقرّم، ص 257).

[5] مقاتل الطالبيين، چاپ دارالکتاب، ص 77.

[6] مقاتل الطالبيين، ص 114.

[7] «لا يُقْتَلُ عَمّي وَاَنَا اَحْمِلُ السيف»، (حياة الامام الحسين بن علي، باقر شريف القرشي، ج 3، ص 255).

[8]



اِنْ تَنْکروني فانا ابن الحسنِ

سِبْط النَّبيّ المُصْطَفي وَالْمُؤتمن



(اعيان الشيعه، ج 1، ص 608، ده جلدي).

[9] کامل ابن اثير، ج 3، ص 293، نفس المهموم (ترجمه)، ص 170. مقاتل الطالبيين، ص 88.

[10] بحارالانوار، ج 45، ص 35.