بازگشت

پيران جوان


ظهر عاشوراست...

دشمن فرصت نماز خواندن هم به سپاه امام نمي دهد. حسين به نماز مي ايستد تا با ابراز نياز به آستان «اللَّه»، سرود بي نيازي از هر كس جز او را بر بام بلند زمان، برخواند و زمزمه ي عشق را ترنّم كند.

سعيد بن عبداللَّه [1] يكي از همراهان امام خود را سپر بلا مي سازد و سينه ي خود را آماج تيرها قرار مي دهد تا آن بزرگوار آسيب نبيند. هدف تيراندازها، خود «حسين» است ولي تيرها به امام نمي خورد و سراپاي سعيد، غرق در خون است، سعيد كه اينك زير باران تيرها، از تيرگيها پاك شده و در جوي خوني كه از او جاري است «غسل شهادت» كرده است، بي رمق و بي حال بر زمين مي افتد و اين پيام بر لب دارد:


«خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او بازگوي كه از اين تيرهاي جانسوز، در راه دفاع از فرزندش- كه دفاع از «انسانيت و آزادي» است- چه ها كشيدم». [2] .

و در اين دمادم، مجاهدي پير و سالخورده كه خون در رگهايش هنوز جوان و جاري است، نه چون نهري راكد، عفن، ساكن و ساكت، بلكه رودي پرخروش و پرالتهاب از خون در رگهايش مي دود، با شمشير آخته به آنان حمله مي كند و مي خواند:

«من، حبيب، پسر مظاهرم، فرزند سواركار ميدان نبردم، در آن هنگام كه آتش جنگ برافروزد. شما گرچه از نظر نيروي رزمي و نفرات جنگجو از ما بيشتر و نيرومندتريد، ليكن ما از شما پرشكيب تر و پرهيزكارتريم، ما با حق آشكار پيوند خورده ايم و سخن و منطق ما، از روي آگاهي است و نيرومندتر و استوارتر...». [3] .

در گرماگرم اين پيكار، شمشيري بر فرق «حبيب بن مظاهر» فرود مي آيد، موهاي سپيد صورتش، از خون، رنگ مي گيرد، دست را بالا مي آورد تا خون را از برابر ديدگانش پاك كند تا بهتر بتواند صحنه ي نبرد، دوست و دشمن و حريف رزمي را تشخيص دهد و بازشناسد كه... نيزه اي او را از كار مي اندازد و پيكرش بر خاك مي افتد.

رمقي در تن دارد. خرسند است كه «جان» را در راه خوبي از دست مي دهد. از اين داد و ستد- كه جان مي دهد و حيات جاودانه و ابدي مي ستاند- شاد است و راضي. احساس غبن و زيان نمي كند؛ چون مي بيند كه جانش در باتلاقي و


شنزاري و يا كويري فرونمي رود كه آن را هيچ سودي نباشد، بلكه پاي نهال «حقيقت»، خونش را مي ريزند و از اين درخت، ميوه هاي آگاهي و حركت و حيات و خلود به بار خواهد آمد. با چشمان خون گرفته اش همه جا را به رنگ خون مي بيند. حسين بر بالين او مي نشيند- همچنان كه بر بالين هر كشته و شهيدي از ياران حاضر مي شود- تا «شكوه شهادت شگفت» را بر او تبريك گويد.

اينك، فدايي ديگري مي خواهد بجنگد. تهاجمي عليه شرك مجسّم و پيكاري بر ضد هوسهاي خودكامه ي زرپرستان گوساله پرست كه فريب سامري را خورده اند و بانگ ناخوشايند گوساله ي طلايي، آنان را به اينجا كشانيد.

سالخورده است، موهاي سفيد و پرپشت، سر و صورت او را فراگرفته و ابروان سفيد و انبوهش، جلوي چشمش را پوشانده است.

- «انس». [4] .

وقتي نوبت مبارزه به او مي رسد، نزد حسين رفته و از حضرتش اجازه ي نبرد مي خواهد. آنگاه براي اينكه موهاي درهم و انبوه ابروان، جلوي چشمش را نگيرد، با دستمالي آنها را به روي پيشاني خود، محكم مي بندد و آماده ي قدم نهادن در جبهه ي نبرد مي شود. شما در چهره ي پرشور اين پيرمرد سالمند چه مي خوانيد؟ آيا شكوه ايماني كه اين پير سالخورده را چونان جوانان، شاداب و زنده دل و مهاجم ساخته است، شما را جذب نمي كند؟! من كه از صحنه ي اين روز، براي شما گزارش مي دهم، سخت، شيفته ي هيبت ملكوتي اين گوشه از حادثه ي سراسر اعجاب و سراسر تحسين كربلا قرار گرفته ام، دلي سخت تر از فولاد مي خواهد كه از اين منظره، منفجر نشود و نتركد.


چه سوزان و گدازان نغمه سر مي دهد اين عشق!

چه پرخاشجو خراب مي كند و مي سازد اين «عقيده».

و چه الهامبخش است اين «خدا» كه كانون همه ي زيباييهاست، كه پير سالمندي را به قربانگاه مي كشد، كه در شعله هاي عشق مي سوزاند، كه... ولي چه مي توان كرد با «دلهايي كه به قساوت درافتاده اند و چون سنگ، بلكه سخت تر از سنگ شده اند. بعضي از سنگها شكافته مي گردد و از درون آن، نهرهاي آب، روان مي گردد و برخي دگر از سنگها، از هراس و خشيت خدا فرومي ريزد» [5] ولي دلهاي سخت تر از سنگ را با كدام سرانگشت اعجازگر مي توان گشود و بارقه اي از «ايمان» و جرقه اي از پرتو خدايي بر آن تاباند؟

وقتي حسين، «انس» را در اين حالت مي بيند، اشك در ديدگانش حلقه مي زند و دعايش مي كند كه:

«خدايا! جهاد و تلاشش را پاداشي بزرگ بخش».

و با نگاهش كه سرشار از سپاس و رضايت است، اين پير روشن ضمير دل زنده را كه رو به «ميدان» مي رود، بدرقه مي كند. پيرمرد در ميدان، رزمي جسورانه مي كند و در اين مسير، موهاي سفيدش خونرنگ مي شود و تمام توانش همراه خوني كه از اندام اين مجاهد پير، بر پيكرش جاري است بر زمين مي ريزد و رادمرد، پس از نبردي پرشور، از پاي درمي آيد.

«مرگ»، نقطه ي پاياني است كه خط همه ي زندگيها به آن منتهي مي شود، ولي همه از يك مسير نيست. «هزار و يك» راه است و «يك» پايان و آن مرگ است، اما،

«بايد چگونه مرد، تا جاودانه زيست؟


و... عفريت مرگ را

در پيشگاه زندگي پرغرور خويش

خوار و زبون نمود؟...».

باز هم قرباني ديگر،

- «عابس»!

عابس بن ابي شبيب شاكري.

مردي است بزرگوار، شجاع، سخنور، پرهيزكار، شب زنده دار و متهجّد. و از چهره هاي برجسته ي شيعه است كه در ولايت اميرالمؤمنين (عليه السلام) به مرحله ي اخلاص و عشق رسيده است و در نهضت مسلم بن عقيل هم- در كوفه- از پيشتازان پيوستن به صف انقلاب و جبهه ي حسيني بوده است.

اينك، روز عاشورا، روز آزمون بزرگ عقيده و اخلاص و وفاست.

جمعي از ياران امام، در خون طپيده اند.

جنگ و درگيري شدّت يافته، تنور رزم، شعله ور است.

عابس، قدم به پيش مي نهد، چرا كه ميدان، رزم آور مي طلبد.

غلامش، «شوذب» هم همراه اوست. شوذب نيز، از چهره هاي سرشناس شيعه و حافظان حديث و ياران علي (عليه السلام) و تكسواران ميدان هاي نبرد است.

از او مي پرسد: شوذب! چه خواهي كرد؟ در دل چه داري؟

- چه خواهم كرد؟! جز اينكه همراه تو و در كنارت، در دفاع از فرزند دختر پيامبر، بجنگم تا كشته شوم.

- جز اين هم نسبت به تو گمان نمي رفت.

اينك در پيش روي اباعبداللَّه بجنگ تا تو را هم همچون ديگر اصحابش به حساب آورد و من هم تو را به حساب آورم، اگر كسان ديگري هم با من بودند


كه نسبت به آنان ولايت داشتم، خشنود مي شدم كه پيش از من به شهادت برسند و من اجر تحمّل شهادتشان را داشته باشم و به حساب بگذارم. امروز، روزي است كه با تمام توانمان، بايد «اجر» طلب كنيم. بعد از امروز، ديگر عملي نيست. از اين پس، حساب است نه عمل.

آنگاه، عابس شاكري، خدمت امام مي رسد، سلام مي دهد و مي گويد: «يا اباعبداللَّه! به خدا سوگند! اينك در روي زمين، هيچ كسي از دور و نزديك، در نظرم عزيزتر و محبوبتر از تو نيست.

اگر مي توانستم با چيزي عزيزتر از جان و گرانبهاتر از خونم از كشته شدن تو جلوگيري كنم، چنان مي كردم.

سلام بر تو اي اباعبداللّه!

گواهي مي دهم (يا: شاهد باش) كه من بر راه و روش و هدايت تو و پدرت هستم...».

آنگاه با شمشيري آخته و تيغي عريان، به سوي دشمن مي رود، در حالي كه به پيشاني اش ضربتي خورده است، هماورد مي طلبد.

آنان كه او را مي شناسند و دلاوريها و حماسه هايش را در معركه ي نبرد، شاهد بوده اند، شهامت به ميدان آمدن ندارند و به يكديگر هشدار مي دهند كه: اين، شير شيران است، او فرزند «ابي شبيب» است، كسي به جنگش نرود.

عابس، همچنان در ميدان ايستاده است و ندا مي دهد:

آيا مردي نيست؟... آيا مردي نيست...؟

... باز كسي به ميدان نمي آيد.

«عمر سعد»، بر سر نيروهاي خود فرياد مي كشد:

واي بر شما!... سنگبارانش كنيد.


(شگرد و شيوه ي عاجزاني كه از نبرد روياروي و تن به تن با شيرمردان، وحشت دارند و مي گريزند).

از هر سوي، سنگبارانش مي كنند.

عابس كه چنين مي بيند، زره و كلاهخود را از تن و سر برمي گيرد و پشت سر خود مي اندازد، آنگاه بر آنان حمله مي برد.

بيش از دويست نفر را از ميدان، فراري مي دهد. آن بزدلان از دم تيغش مي گريزند، دوباره جمع مي شوند و سرانجام از اطراف بر او حمله ور مي شوند و عابس، در نبرد يكتنه با آن گروه مهاجم به شهادت مي رسد.

سرش را از پيكرش جدا مي كنند و عدّه اي در حالي كه با هم نزاع دارند و هر كس ادعا مي كند كه: من او را كشته ام، سر پاك آن سرباز پاكباز حق را پيش عمر سعد مي برند.

عمرسعد مي گويد:

بي خود نزاع نكنيد، او را يك نفر نكشته است، او را همگي شما كشته ايد... و با اين سخن، آنان متفرق مي شوند. [6] .

نيمروز است و خورشيد زمين را مي گزد و در تاريكي هاي ستم آلود و افسون آميز، اينك «روز» مي تركد و بر اين دشتي كه آسمان خسيس از باريدن بر آن دريغ مي ورزد، اينك بارش خون است كه سيرابش مي كند.

حسين، غلام و خدمتكار تركي دارد كه [7] نيكو قرآن مي خواند و آشناي به آن است، مدتهاست كه خالصانه، خدمتگزاري امام را به عهده دارد و همين افتخار او را بس. خود را به حضور امام مي رساند و اجازه ي نبرد مي خواهد تا خون


خويش را با خون ديگر شهيدان بياميزد و آخرين تير تركش خود را در راه مولا برگيرد و «جان» را عاشقانه نثار راه حق و عدل و برابري كند.

روي در روي امام، ملتمسانه و بي صبرانه در انتظار پاسخ مساعد و اينك... روانه ي ميدان.

شروع نبرد است و اين حماسه بر زبان:

«از ضربت تيغ تيز و نيزه ام، از دريا شعله خيزد و از پيكان و تير من، آسمان پر مي شود و آن دم كه تيغ عريان در دست من رقص كنان به چپ و راست بگردد، قلب حسود بدخواه از بيم آن بتركد و زهره اش آب شود...» [8] .

و پس از پيكاري خونين بر زمين مي افتد. حسين، خويش را بر بالين او مي رساند و در كنارش مي نشيند و در اندوه مرگ اين غلام وفادار، مرواريد اشكش بر چهره مي غلتد، صورت بر صورت غلام خويش مي نهد و بر آن بوسه مي زند. چه فرقي مي كند كه نژاد و رنگ و زبان، سفيد يا سياه، عرب يا عجم، رومي يا زنگي... آنچه اينجا ملاك ارزش است هيچ كدام از اينها نيست، بلكه عقيده و ايمان است و همين برابري نژادها، زبانها، رنگها، لهجه ها و قبيله ها است كه اسلام از آن دفاع كرده و آغوشش را به روي هر كس كه پذيراي اين «ايمان» باشد، بازمي گذارد و همين نيز رمز بسي از موفقيتها و پيشرفتها و گسترشهاي اين آيين است.

و حسين، در صحنه ي نبرد و در ميدان كارزار، اين آموزش ديني و انساني را به كار مي گيرد و سپاسي و ستايشي و تقديري همسان، نسبت به همه ي يارانش، از


پيرمرد تا نوجوان، از رئيس قبيله تا غلام ترك يا سياه روا مي دارد.

يكجا رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت

در دين ما سيه نكند فرق با سفيد

غلام ترك، چشم مي گشايد و امام و سرور خويش را بر بالين مي بيند، لبخند سپاسي بر لبانش نقش مي بندد و سپس مرغ روحش از قفس تن، به ابديّت پر مي كشد». [9] .

«بر اين دشت خاموش، بر ياد دارم كه:

مرغان سرود سفر، ساز كردند

- هوا سخت تاريك و نامهربان شد

تو گفتي كه فريادي از دشت، بر آسمان شد.

چه گلها كه بر خاك عريان فروريخت

چه گلها، كه غمناك، بر خاك!...».



پاورقي

[1] «سعيد (يا: سعد) بن عبداللَّه حنفي»، از شخصيتهاي وارسته و شجاع شيعه در کوفه بوده است.

[2] بحارالانوار، ج 45، ص 21. ابصارالعين، ص 126.

[3] نفس المهموم، ص 145.

[4] «انس بن حرث کاهلي»، صحابي بزرگوار پيامبر اسلام که در کوفه مي‏زيست. (ابصارالعين، ص 55).

[5] (ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِيَ کَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً...»، (بقره/ 74).

[6] ابصارالعين في انصار الحسين، ص 75.

[7] در بعضي منابع، نام او «اسلم بن عمرو» آمده است. (ابصارالعين، ص 53).

[8]



البحر مِنْ ضربي وطعني يَصطلي

وَالجوُّ من عشير نقعي يَمتلي



اِذا حسامي في يميني يَنْجَلي

يَنْشَقّ قَلب الحاسِدِ المبجلي



(ابصارالعين في انصارالحسين عليه‏السلام، ص 85).

[9] بحارالانوار، ج 45، ص 30.