بازگشت

آغاز برخورد


اينك، معراجي را كه حرّ آغاز كرد، به پايان رسيده است و هجرت بزرگ و درخشانش خاتمه پذيرفته است. حرّي كه فرمانده ارتش دشمن بود، در نيم روز و با يك تصميم، اين همه فاصله را به سرعت پيمود و او خود، اولين فدايي است كه از اردوي حسين به خطّ مقدم جبهه مي شتابد و با نبردي قهرمانانه، در راه دوست كشته مي شود و تلخي شكست سنگيني را به دشمن مي چشاند و ضربتي ديگر بر حريفي كه برتري نظامي دارد، وارد مي سازد.

عمرسعد، متوجّه موقعيّت خطرناك مي شود و مي بيند كه بايد اين ضربه ي روحي را در ارتش جبران كند و اگر وضع، بدين روال ادامه يابد، افسران و سربازان ديگري هم تحت تأثير اين واقعه و نيز منطق روشن حسين قرار گرفته و به صف امام خواهند پيوست. خصوصاً با در نظر گرفتن اينكه ناطقين و سخنوران اردوي امام به طور روشن، سربازان دشمن را به نافرماني در برابر فرماندهان و پراكنده شدن از گرد آنان و پيوستن به اردوي مقابل، دعوت مي كنند. «زهير»،


آشكارا نفرات ارتش عمر سعد را تحريك مي كند كه به جبهه ي امام بپيوندند و عواقب شوم و نكبت بار زندگي زير فرمان عمر سعد و در سايه ي حكومت خون آشام شام را براي آنان برمي شمارد.

از اين رو، عمر سعد، آتش جنگ را شعله ور مي سازد و با دستور آماده باش، سپاه كوفه را آماده ي حمله مي كند؛ زيرا مي داند كه حسين، تسليم شدني نيست و خود عمر سعد، هنگام گفتگو با شمر، بر زبان آورده بود كه:

«به خدا حسين تسليم نمي شود، شخصيت بزرگ مَنِشي در سينه ي اوست». [1] .

بدين گونه جنگ رسماً آغاز مي گردد و آغاز تيراندازي از سوي دشمن است.

عمرسعد، سران سپاه خود را گرد مي آورد و در پيش روي آنان تير را در كمان مي نهد و مي گويد:

«شاهد باشيد كه اولين تير را من به سوي حسين پرتاب مي كنم». [2] .

در واقع، اين تيري نيست كه توسط عمر سعد، در كربلا و در روز عاشوراي سال (61) هجري به سوي حسين پرتاب مي شود، بلكه اين تيري است كه در «سقيفه ي بني ساعده» در روز وفات پيامبر اسلام، در سال يازده هجري به قلب پيامبر زده شد، نه به سوي حسين...! زيرا ابتداي انحراف، از آنجا بود و در آن روز، بناي «رجعت به كفر» نهاده شد [3] و حوادث بعدي، همچون فتنه ي خلافت، خانه نشيني علي، شهادت علي، مظلوميت و شهادت فاطمه، مسموم و كشته شدن


امام مجتبي، حادثه ي عاشورا، قتل عام مردم مدينه و واقعه ي «حرّه»، به منجنيق بستن مكه، اسارت امام سجاد و خانواده ي حسين، حكومت وليد، فرمانروايي حجاج، شهادت امام كاظم در زندان بغداد، مسموم شدن امام رضا در خراسان و... همه و همه، پيامدهاي تلخ آن انحراف نخستين بود. و اينك پس از گذشت زماني- نه چندان زياد- بتهاي سرنگون شده از بام كعبه، دوباره جان گرفته اند و توحيد، زير پاي چكمه پوشان شرك، به نفس زدن افتاده است و اينك، تمام ارزشهاي جاهلي و اشرافي و افتخارات موهوم و پوچ و پليد اشرافيّت كثيف كه با كوششهاي پيگير و مبارزات فكري و عملي پيامبر فروريخته بود، زنده شده و حتي رنگ اسلام به خود گرفته است و بويژه، با روي كار آمدن باند اموي و رژيم سياه بني اميه، تمام عناصر رجعت طلب ضدانقلاب، براي اجرا و احياي نيتهايشان پايگاه مطمئن و نيرومندي يافته اند.

اينان، همان روحيه ي جاهلي را دارند، منتها در شكلي ديگر. اسلام با جانشان در نياميخته است. با به دست گرفتن قدرت، مي خواهند ضربه ي دروني بزنند و نهضت آزاديبخش اسلام را با ايجاد «ستون پنجم» از داخل، آسيب رسانند. علي (عليه السلام) اينان را نيك شناخته است و درباره ي همينها مي گويد: «آنان مسلمان نگشتند، بلكه به خاطر حفظ جان و منافع، تسليم شدند و دم فروبستند و چهره ي كفر خود را زير نقاب اسلام، پنهان داشتند و چون بر انديشه ي دروني خويش، ياران و پيرواني يافتند، آن را آشكار كردند». [4] و مي بينيم كه وقتي عثمان به قدرت مي رسد و پايه هاي حكومت خويش را مستحكم و استوار مي كند، ابوسفيان- اين دشمن ديرين و كينه توز اسلام كه پس از سالها دشمني و كارشكني


بر ضد مسلمانان، براي حفظ جان خود، جامه ي اسلام پوشيد- پيش او آمده، مي گويد:

«اينك كه قدرت به دست تو رسيده است، اين خلافت را همچون «گوي» بين خودتان دست به دست بگردانيد و به هم پاس دهيد و پايه هاي اين قدرت را از خاندان بني اميه قرار دهيد كه اين، پادشاهي است، نه بهشتي در كار است و نه دوزخي...». [5] .

و با اين گفتار، صريحاً موضع ضد اسلامي و ضد مردمي خود را مشخص مي كند و غدّه هاي چركين دروني خويش را با زبان مي شكافد و باطن سياه و تبهكار خويش را به وضوح و روشني مي نماياند.

راستي، چه انحراف فاحشي!

حسين بن علي (عليهماالسلام) براي مبارزه با اين رجعتها و تحريفها، انحرافها و سلطه ي خودكامه ي غاصبان و نالايقان، جان مي بازد و به «مشهد كربلا» آمده است.

پايگاههاي قرآن همه در دست دشمن كينه توز است و به انتقام ضربه هايي كه در «بدر» و «حنين» خورده اند و قربانيهايي كه داده اند، اينك آزادگان پر شور را كه اسلام از فداكاريها و جانبازيهاي اينان نيرو گرفته و برپاي ايستاده است، قرباني هوسهاي خويش كرده و مسلمان كشي به راه انداخته اند. آسيابها همه از خون مي گردد، جويها همه از خون روانست، زمين از خون تغذيه مي كند و ريشه ي گياهان در خون نشسته است همه جا بوي خون و جوي خون است، نه دارها را برچيده و نه خونها را شسته اند. [6] .


«عمر سعد»، تير نخستين را بر چله ي كمان مي گذارد و به اردوي خورشيد پرتاب مي كند ولي از ابتدا، جنگ عمومي آغاز نمي شود، بلكه نبرد تن به تن.

هنگام جنگ تن به تن، سربازان هر دو جبهه، براي قهرمان مورد علاقه ي خود كه پا در ميدان گذاشته است به ابراز احساسات مي پردازند. او را تشويق مي كنند. و وقتي از قهرمان، ضربتي مؤثر بر حريف مي نشيند، غريو و هلهله برمي خيزد.

در جنگهاي عرب، معمولاً پس از سه نفر كه جنگ تن به تن مي كردند حمله ي عمومي آغاز مي شد. ولي در نبرد روز عاشورا، نبرد تن به تن تا ظهر ادامه دارد و لحظه ها همه ي فداكاري ها و قهرماني ها و از خود گذشتگيها و ايثارهاي ياران حسين را ثبت مي كنند و يكايك ياران امام، كه فرزندان گُرد و دلاور اسلام اند و سلحشوران پرورده ي حماسه ي مذهب، با شوق و شوري وصف ناپذير، اجازه ي جهاد گرفته، خود را چون تيري رها شده از چله ي كمان، به سينه ي سياه سپاه دشمن مي زنند. و همه بي صبرانه در التهاب عشق، و در تب و تاب شهادت، انتظار «آن لحظه» را مي كشند و اين همه، «داوطلبانه» است، نه چون سربازاني كه به اجبار و تهديد، از بيم سر يا اميد به زر، روانه ي ميدانهاي جنگ مي شوند و اگر از ميدان عقب نشيني كنند اعدام مي گردند، و نه چون سپاهياني كه براي آن كه از صحنه ي نبرد نگريزند بازوهاي آنان بهم بسته مي شود تا توان فرار نداشته باشند. [7] .

نه، اينان، خود صاعقه وار بر سر دشمن مي تازند و در ميدان، به رزمي دلاورانه دست مي زنند. وقتي «وَهَب» [8] به ميدان مي رود، آنچنان سهمگين بر


دشمن حمله مي برد كه آنان جنگ تن به تن را از ياد برده، به شكل گروهي و دسته جمعي به او حمله مي كنند.

«وهب» قبل از حمله، در اردوگاه امام است و ناظر جنگ ياران، مادرش و همسرش نيز همراهش آمده اند.

مادرش نزد او آمده مي گويد: فرزندم! برخيز و فرزند پيامبر را ياري كن.

- چنين خواهم كرد، مادر! و هرگز اندكي هم كوتاهي نخواهم ورزيد. و به ميدان مي شتابد:

«اگر مرا نمي شناسيد، من «وهب» هستم. مرا و ضربتها و حمله ها و قهرماني هايم را خواهيد ديد. با بديها مي جنگم و زشتيها را مي رانم و كوشش و جهادم، نه بازيچه و بي هدف، كه آگاهانه است و در راه هدفي بزرگ...».

پس از نبردي سخت و كشتن جمعي از سربازان دشمن، به اردوگاه بازمي گردد و پيش مادر و همسرش مي ايستد.

- مادر! راضي شدي؟

- نه فرزندم؟ من تو را براي فداكاريهاي بزرگي در روزي چنين، تربيت كرده ام، هرگز از تو خشنود نخواهم گشت مگر آنكه پيش روي حسين و در راه دفاع از او و در راه او- كه راه حق است- كشته شوي.

همسرش پيش مي شتابد و ملتمسانه مي گويد:

- مرا در داغ مرگ خود، بر خاك غم و اندوه منشان، وهب!

- سخن همسرت را مپذير فرزندم! سعادت در رفتن است. به ميدان برگرد و پيگير نبرد و مبارزه باش.

«وهب» كه شراره ي عشق حق، سراپاي هستي اش را در بر گرفته است، بي اعتنا به




درخواست همسرش، مجذوب قطب قويتري است، دوباره به ميدان مي رود. [9] .

انسانها، از «عمل»، بيش از «سخن»، تأثير مي پذيرند.

گفته اند كه:

«تأثير «عمل» يك نفر روي هزار نفر، بيش از تأثير «حرف» هزار نفر در يك نفر است». [10] .

شيفتگي «وهب» به جهاد و شور شهادت طلبي اش، روحيه ي همسرش را هم دگرگون مي سازد و بندهاي تعلّق و وابستگي را مي گسلد.

همسرش نيز، تحت تأثير اين كشش قرار مي گيرد و عمودي برداشته به سوي رزمگاه مي شتابد تا دوشادوش شوهرش بجنگد، ولي امام حسين (عليه السلام) او را به جمع زنان برمي گرداند و در حقّ او دعاي خير مي كند.

«وهب»، اين سرباز رشيد جبهه ي حق، در نبردي حماسي و قهرمانانه كه 24 سواره و 24 پياده را مي كشد، خود، كشته مي شود و سرش به سوي اردوي امام، پرتاب مي گردد.

مادرش از شوق اين افتخار كه فرزندش در جهاد با باطل، سرباخته است آن سر را بوسه باران مي كند و دوباره آن را به شدت به جبهه ي دشمن مي اندازد تا مگر بر نيروي دشمن، ضربه اي ديگر از اين راه وارد آيد. [11] .

پس از چند تن، «مسلم بن عوسجه» نبرد را مي آغازد. «مسلم بن عوسجه»، از سوي نخستين پيشاهنگ نهضت حسيني، «مسلم بن عقيل» نماينده ي دريافت اموال و خريدن اسلحه و گرفتن بيعت در كوفه بود، مردي است پارسا و مجاهد در


نبردي پرشور، عده اي را مي كشد و خود، زخمي مي شود. ديگري به ميدان مي آيد و مسلم او را نيز به قتل مي رساند. اگر تك- تك به پيكار او برخيزند همه را با تيغ درو مي كند، اين است كه كسي از جبهه ي دشمن فرياد مي زند: اي بيخردان! مي دانيد با چه كسي مي جنگيد؟! با شجاعان و دليران بصير و بينايي مي ستيزيد كه شيفته ي مرگ اند. در نبرد تن به تن، همه تان را هلاك خواهد كرد، او را سنگباران كنيد تا كشته شود، [12] آتش جنگ بين او و گروهي برمي افروزد و غباري برمي خيزد. حمله آوران جبهه دشمن، ميدان را ترك مي كنند. گرد و غبار صحنه ي كارزار فرومي نشيند و...

«مسلم» بر زمين افتاده است.

امام خود را به بالين او مي رساند. همچنين در آن لحظات، «حبيب بن مظاهر»، دوست قديمي اش به سويش مي شتابد و بر بالين «مسلم» مي نشيند، رمقي در تن مسلم باقي است.

دوستش حبيب مي گويد:

- مسلم! برايم بسي ناگوار است كه تو را در چنين حالي مي بينم، به بهشت بشارتت باد.

اگر بعد از تو من هم كشته نمي شدم، دوست داشتم كه تمام وصيتهايت را به من بگويي. مسلم، آهسته، در حالي كه اشاره اش به حسين است:

- «با اين مرد باش و تا دم مرگ، در ركابش بجنگ». [13] .

و... چشمانش بسته مي شود و روحش به آسمانها پر مي گشايد.

سرمايه اش در اين سوداي پرسود و عاشقانه، فقط «جان» بوده كه تقديم


كرده است. به هر مقام و رتبه اي كه رسيده، در سايه ي گذشتن از جان در راه «خدا» بوده است.

مگر گوهر پاك و الهي وجود انسان، جز در سايه ي اينگونه فداكاريها مي درخشد؟

مگر اوجگيري معنوي و عرفاني انسان، جز با سوختن پروانه وار، در عشق به حق، فراهم آيد؟

جوهر زندگي و عصاره ي حيات، به همين است.

«آري، آري، زندگي زيباست.

زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.

گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست.

ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست...».



پاورقي

[1] در تاريخ طبري، ج 4، ص 315 چنين آمده: (لا يَسْتَسْلِمُ وَاللَّه حُسَيْنٌ، اِنَّ نَفْساً اَبية لَبَيْنَ جَنْبَيْهِ) و در برخي منابع، به گونه‏اي ديگر تعبير شده است: «اِنَّ نَفْسَ اَبيهِ لِبَينَ جَنْبَيْهِ»، (اعلام الوري، طبرسي، چاپ بيروت، ص 233).

[2] لهوف، ص 88. بحار، ج 45، ص 12.

[3] فَما رَماهُ اِذْ رَماهُ حَرْمَلَةٌ

وَاِنَّما رَماهُ مَنْ مَهَّدَلَهُ

سَهْمٌ اَتي مِنْ جانِبِ السَّقيفَةِ

وَقَوْسُهُ عَلي يَدِ الْخَليفَةِ.

[4] «ما اَسْلَمُوا وَلکِنِ اسْتَسْلَمُوا وَاَسَرُّوا الْکُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا اَعْواناً عَلَيْهِ اَظْهَرُوهُ»، (نهج‏البلاغه‏ي صبحي الصالح، نامه‏ي 16، ص 374).

[5] الغدير، ج 8، ص 27.

[6] براي مطالعه در انحرافها و رجعتهاي اعتقادي، سياسي و اقتصادي، به صفحه‏ي چهارصد تا 570 از کتاب: انقلاب تکاملي اسلام، تأليف جلال‏الدين فارسي، رجوع شود.

[7] وبه همين جهت، شاپور «ذوالأکتاف» را اين لقب داده‏اند!.

[8] وهب بن عبداللّه بن حباب کلبي (بحار، ج 45، ص 15)، در برخي منابع (مانند ابصارالعين، ص 106) ماجرايي مشابه ولي با تفاوتهايي، درباره‏ي «عبداللّه بن عمير کلبي» نقل شده است و «امّ‏وهب» به عنوان همسر او معرّفي گشته است.

[9] کامل ابن اثير، ج 3، ص 291.

[10] تفسير فخر رازي، ج 3، ص 48.

[11] بحار، ج 45، ص 17.

[12] اعلام الوري، ص 240.

[13] انصار الحسين، ص 94.