بازگشت

حر


روز عاشوراست.

در نخستين لحظاتي كه خورشيد به كربلا مي نگرد و دشت را زير نگاه خويش دارد، در اردوگاه دشمن، آمادگي براي حمله به چشم مي خورد، منتظر فرمان حمله اند، گاه گاهي در ميدان، جولاني مي دهند و گرد و غباري برمي انگيزند تا با ايجاد رعب و وحشت، در روحيه ي حسين و يارانش، تزلزل ايجاد كنند.

در همين اثنا، وجداني بيدار مي شود و ابرهاي تيره، از آسمان انديشه ي يك فرمانده كنار مي رود و تولدي ديگر محقق مي شود و آن، وجدان بيدار «حرّ رياحي» [1] است.

«حرّ» كه در اردوگاه دشمن است و فرماندهي يك واحد هزار نفري از سپاه كوفه را به عهده دارد، درگير كارزار سختي است و نبردي پرشور در درونش


برپاست. ميدان اين نبرد دشوار و مردافكن، در درون اوست.

از يك سو حسين را مي شناسد و راه و هدفش را و بر «حق» بودنش را و از سوي ديگر، عمق فاجعه اي را كه مي خواهد به وجود آيد، لمس مي كند و زشتي دست آلودن به خون پاك حسين و يارانش را باور دارد و در دل، تنفري شديد از ابن زياد و يزيد و كارهاشان. كوششي پيگير دارد كه بر جاذبه هاي دروغين و در عين حال نيرومند زندگي غالب آيد و گام در راهي بگذارد كه فرجام آن، «بهشت برين» است. از سوي ديگر هم، رياست و مقام و زر و زندگي تجملاتي، سخت در منگنه، قرارش داده است و در تنگناي «انتخاب» است.

دو جاذبه ي نيرومند در صحنه است، همچون دو قطب متضاد مثبت و منفي. و در اين ميان، «حرّ» يك «نوسان» است، يك «ترديد» است و يك «عقربه ي سرگردان».

به ياد سخن آموزگار قرآن خود مي افتد كه سالها پيش در گوش حرّ خوانده بود: «هرگاه بين دو كار، مردّد شدي و تشخيص حق بر تو دشوار گشت و وسيله اي براي سنجش آن نداشتي، ببين، هر كدام از آن دو به تو سود مادي نمي رساند، حق همانست...».

و حرّ مي بيند كه در سپاه يزيد، سخن از وعده هاي زر و سيم و رياست و حكومت است و تشويقها براي كشاندن مردم به سوي خود و نشان دادن چشم اندازهاي زيبا و آينده هاي درخشان و... اما از سوي حسين، هيچ يك از اينگونه نويدها داده نمي شود و سود دنيايي هم در كار نيست و سخن از كشته شدن است و آماج تير و شمشير قرار گرفتن.

اين شناخت، فِلِشي بود كه «حرّ» را به سوي جبهه ي حسين «راه» مي نمود.

«حرّ»، تصميم مي گيرد كه به گروه هواداران حسين بپيوندد و در كنار


اصحاب انقلابي و آزاده ي حسين، كه هر كدام سمبل افتخار و شرف اند، قرار گيرد و از مرز «پوچي» و «هيچي» گذشته، به «حقيقت» بپيوندد. اين تصميمي نيست كه يك مرتبه در ذهن حرّ جرقه اي بزند و از نظر رواني، تصميمي «خلق الساعه» باشد بلكه زمينه ي اين آهنگ، از سالها پيش در وجود و نهادش نهفته است، حرّ به اجبار و اكراه، وادار به بيعت با يزيد شده است و از اينكه از طرف او بر منصبي گماشته شده است، احساس نگراني و ناراحتي مي كند و همواره، شكنجه ي وجدان دروني خويش را مي چشد.

تصميم حرّ براي گسستن از يزيد و پيوستن به حسين (عليه السلام) گرچه در ظاهر يك تصميم ناگهاني به نظر مي رسد، اما سالها همچون نهالي در خاطر حرّ، جوانه زده و رشد كرده است و اينك چونان درختي تنومند، بارور گشته است و ميوه اش «حرّيت» است و «حرّ» را «حرّ» و «آزاد» مي كند.

حرّ، در دل مي خواهد كه به جبهه ي حسين (عليه السلام) كه جبهه ي حق و عدل و حيات و جهاد و جاودانگي است، بپيوندد و آمدن شمر به كربلا، با فرمان قاطع براي جنگ با حسين و كشتن اين بزرگ مرد، كه در زمان سكوت مرگبار مردمي كه در مقابل حاكميّت ظلم، تنها به فكر شهوت و شهرت و آب و نان خويشند، قامت اعتراض برافراشته است و بر مظاهر فريبا و ناپايدار و گذراي زندگي اين سرا، پشت پا زده است، آخرين قطره ايست كه پيمانه ي تحملش را لبريز مي سازد، مي بيند كه پس از اندك مدّتي، پيكار جدّي- كه او از ابتدا چنين گماني به آن نداشته- آغاز مي شود و به ناچار بايد در صف قاتلين امام، بجنگد و با اين درگيري و دست آلودن به خون پاكان، بدنامي را در اين دنيا و دوزخ را در آن دنيا، براي خويشتن برگزيند.

«حرّ»، در آستانه ي اين تولد مجدد و در انديشه ي انتخاب راهي است كه


مي بايست تنها بپيمايد.

طوفاني مهاجم و موجي خروشان و خشمگين، در درونش برپاست و يك لحظه آرام ندارد. اين حالت، در هركس كه بر سر يك دو راهي حسّاس قرار گيرد و در آستانه ي يك انتخاب بزرگ و سرنوشت ساز و بنيادي باشد، وجود دارد.

و اينجاست كه «اختيار» و «اراده» كه امانت عظيم خداوند نزد انسانهاست، در برگزيدن راه و بيراهه، ايفاي نقش مي كند و سرنوشت انسان را رقم مي زند.

حرّ، در انديشه ي اين «پيوستن به صف حسين» است و مي لرزد. يكي از هم قبيله هاي آشنايش، مي پندارد كه حرّ از جنگيدن بيمناك است، مي گويد:- اي حرّ! من تو را ترسو نمي دانستم، شجاعت و بي باكي و دلاوري تو، ميان عرب، ضرب المثل است. اگر از من درباره ي شجاعترين رزمندگان بپرسند، هرگز از نام تو نمي گذرم، اكنون چگونه از اين گروه اندك شصت- هفتاد نفري كه در محاصره ي كامل ما هستند، بيم داري؟

- از خدا بيم دارم.

- براي چه از خدا؟

- چون مي خواهند مردي مظلوم را به قتل برسانند و به ناحق، خون پاكي را بر زمين بريزند و فرياد شورانگيز حسين را خاموش سازند.

- حسين مظلوم نيست، بلكه ظالم است چون بر خليفه شوريده و قصد اخلالگري و ايجاد ناامني دارد تا آتش جنگ داخلي را بين مسلمانان شعله ور سازد.

- اين وضع، صلح و آرامش هست ولي براي يزيد و عمال جيره خوار او و وابستگان به دستگاهش... [2] .


- اكنون چه قصد داري؟

«حرّ»، با صلابتي آهنين پاسخ مي دهد:

«مي خواهم از دو راهي بهشت و دوزخ، راه بهشت را برگزيده و به حسين ملحق شوم، اگر چه قطعه- قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند؛ چون مرا بر آتش دوزخ، شكيبايي نيست...». [3] .

اگر سپاه كوفه و نيز افسران ارتش و فرماندهان سپاه، كمترين بويي ببرند كه حرّ در سر، هواي ديگري دارد، او را به عنوان «خيانت» و «جاسوسي»، اعدام خواهند كرد، يا او را نزد يزيد خواهند فرستاد.

... سرانجام، در مقابل چشمهاي مبهوت و نگران هزاران سرباز نهيبي به اسب خويش مي زند و خود و پسرش به اردوي حسين مي پيوندند. «حرّ اينك در برابر خيمه هاي اردوگاه حسين است». با اين تغيير «جهت» و پيوستن به جبهه ي حرّيت و آزادي، «توبه» كرده است، چه، او توبه را فقط استغفار زباني نمي داند، بلكه بازگشت از باطل به حق و پشيماني از گذشته و تدارك و جبران زيانهايي كه به بار آورده است، در نظر او از مفهوم سازنده ي توبه، جدا نيست.

«فرزند پيغمبر! جانم فداي تو باد! من همان كسم كه راه را بر تو گرفتم و بر دل خاندانت ترس ريختم، اينك، آگاهانه و از روي شناخت به سويت آمده ام و مي خواهم كه با فدا كردن جان در ركاب تو و در راه آرمان و هدف مقدس تو، توبه كنم، آيا توبه ام پذيرفته است؟».

حرّ، چند لحظه ميان يأس و اميد است و پس از گذشتن اين لحظه ها كه در نظرش بسي طولاني مي نمود، مي شنود:


- آري اي حرّ! خداوند توبه ات را پذيراست.

حرّ آهنگ حركت مي كند...

- از اسب فرود آي و دمي بياساي و ساعتي استراحت كن.

پاسخ مي دهد:

پيش روي تو، سواره باشم بهتر است تا آنكه پياده. سوار بر اسب با اينان پيكار مي كنم و سرانجام هم بر زمين فرود خواهم آمد.

امام:

- هرچه مي خواهي بكن كه آزادي. [4] .

حرّ، بدون آنكه از اسب فرود آيد، براي «نمودن» توبه اش، به ميدان مي رود. در راه به انتخاب بزرگي كه كرده و خود را از «هيچ» تا «همه» رسانده است، مي انديشد. به ياد مي آورد لحظه اي را كه از كوفه خارج مي شد تا به سوي حسين آيد و به فرمان «امير كوفه» راه را بر او بگيرد و مانع از ادامه ي پيشروي شود، از پشت سر ندايي شنيد كه:

«بر بهشت جاودان بشارتت باد اي حرّ!».

به پشت سر نگاه كرد تا صاحب صدا را بشناسد و... كسي را نديد، با خود گفت:

«من به سوي جنگ و درگيري با حسين و بستن راه بر او مي روم اين بشارت به بهشت، چه معنايي تواند داشت؟...». [5] .

و اينك مي بيند كه آن سروش غيبي كه آنگاه، به بهشت مژده اش مي داد درست بوده است و او در راه تحقق آن بشارت است و تا رسيدن به آن هدف،


بيش از چند گامي فاصله ندارد.

در مقابل ارتش و سپاه دشمن مي ايستد، لشكرياني كه تا چند لحظه پيش تر، خود، فرماندهي گروه هزار نفري آنان را به عهده داشت و سربازان مطيع فرمانش

بودند، در اين حال، حرّ چه احساسي دارد؟ و نيز، سپاه كوفه كه فرمانده خود را پيوسته به اردوي حسين (عليه السلام) مي بينند كه اينك براي نبرد با آنان قدم در رزمگاه مي نهد، چه احساسي دارند؟ به سختي مي توان اين را ترسيم و تصوير و حتي تصور كرد. او تولدي تازه يافته و چهره ي تازه اي به خود گرفته است و مي خواهد خود را در اين چهره ي نوين، به همه نشان دهد و آنچه را كه «شده» است، در معرض لمس و درك و ديدِ همگان- دوست و دشمن- قرار دهد و اعلام كند كه «حرّ» است و آزاد.

رو در روي سپاه كوفه مي ايستد و مي گويد:

«اي كوفيان! ننگ و نفرين بر شما و مادرانتان! اين بنده ي شايسته ي خدا را دعوت نموديد و آنگاه كه به سوي شما آمد، پيمانها را از ياد برديد و محاصره اش كرديد و سرزمين پهناور خدا را بر او تنگ ساختيد كه خود و خاندانش جايگاه امني نداشته باشند و اينك در دست شما همچون اسيران، گرفتار است و از نوشيدن آب فرات- كه حتي حيوانات اين صحرا آزادانه از آن مي نوشند- محرومش ساختيد، چه بدرفتاري داشتيد با ذريّه ي پيامبر! خداي، در قيامت سيرابتان نكند...». [6] .

سپاه كوفه شنيدن اين سخنان را كه همچون تازيانه بر روحشان مي نشيند و عذابشان مي كند، تاب نمي آورند، با پستي و دنائت تمام، به سويش باران تير مي بارند.


و حرّ در حال حمله، اين حماسه را بر زبان فرياد مي كند:

«من، حرّ و زاده ي حرّم، دلاور و شجاعم، نه ترسي دارم تا پا به فرار گذارم و نه هراسي از شمشيرهاتان، مي ايستم و به خداي سوگند! تا نكشم كشته نمي شوم و پيش مي روم و بازنمي گردم، ضربتي مي زنم كه دو نيمتان كند و هرگز از نبرد با شما- اين سپاه پست و فرومايه- دست برنخواهم داشت...».

شمشيري برهنه كه برق مي زند و از آن مرگ مي بارد، در دست اوست، به همراهي «زهير»- ديگري از ياران امام- نبردي پرشور و دليرانه مي كند و گروهي از نفرات دشمن را به هلاكت مي رساند.

«پياده نظام» سپاه كوفه، از هر سو بر او مي تازند و او در اين نبرد، بر زمين مي افتد، پيكرش را به سوي اردوگاه امام مي آورند. حسين به بالين او مي آيد و در حالي كه حرّ، رمقي در تن دارد، امام چهره ي او را مي نوازد و پاك مي كند و در همين دم مي فرمايد:

«تو همانگونه كه مادرت، تو را «حرّ» ناميده است، حرّ و آزادي، تو حرّي، هم در اين سرا و هم در سراي آخرت». [7] .



پاورقي

[1] حرّ بن يزيد رياحي، از رؤساي کوفه و از خاندانهاي معروف عراق بود.

[2] امام حسين و ايران، ص 220.

[3] بحارالانوار، ج 45، ص 11. ارشاد مفيد، ص 219. تاريخ طبري، جلد 4، ص 325.

[4] نفس المهموم، ص 136. اعيان الشيعة، ج 1، ص 603.

[5] قاموس الرجال، ج 3، ص 103.

[6] کامل ابن اثير، ج 3، ص 289. بحارالانوار، ج 45، ص 11.

[7] «اَنْتَ الْحُرُّ کَما سَمَّتْکَ اُمُّکَ وَ اَنْتَ الْحُرُّ فِي الدُّنيا وَاَنْتَ الْحُرُّ فِي الاخِرَة»، (بحارالانوار، ج 45، ص 14. انساب الاشراف، بلاذري، جزء 3، ص 189).