بازگشت

غروب تاسوعا


غروب روز نهم محرم است.

«شمر» از كوفه مي آيد در حالي كه فرمان حمله به اردوي حسين بن علي (عليهماالسلام) و آغاز جنگ را به همراه دارد. در نامه اي كه شمر، از سوي «ابن زياد» حاكم كوفه براي «عمر سعد» فرمانده ي ارتش آورده است، مدارا و سازش با حسين بن علي(عليهماالسلام) شديداً منع شده است، عمر سعد نامه را مي گشايد و با تعجب مي خواند كه:

«در صورت تسليم نشدن حسين و يارانش، خونشان را بريز و بر جسدهايشان اسب بتاز و پس از قتل عام مردان، زنان را به اسارت گرفته به مركز اعزام بدار!!». [1] .

عمر سعد، مي داند در صورت نشان دادن كوچكترين ضعفي در اجراي فرمان، خود شمر، به فرماندهي ارتش منصوب خواهد شد و اين مطلب، در نامه ي


والي كوفه به او نوشته شده است. چرا كه شمر، آماده تر از هركس براي خون ريختن و كينه توزي است و اين را بارها به اثبات رسانده و سينه اش پر از كينه نسبت به خاندان علي (عليه السلام) است و براي جنگ با علي و اولادش، خود را در مذهب «خوارج» جا زده تا بهانه اي براي اين خصومت داشته باشد. ولي چرا از همين بهانه، براي پيكار با معاويه استفاده نمي كند؟ سؤالي است كه جواب ندارد. گويا او دين را ابزار و حجتي براي كينه ورزي برگزيده است ولي در پيشگاه مال و ثروت، هم دين را و هم كينه را فراموش مي كند...». [2] .

آري، شمر، به كمك پستيها و رذالتهايش حاضر است كه اگر عمر سعد از اجراي فرمان سرپيچي نمايد، فوراً خود، زمام فاجعه را به دست گيرد و اين جاست كه كار عمر سعد به سرنوشتي دردناك خواهد انجاميد. از اين جهت در فكر است كه فرمان حمله دهد.

امام حسين (عليه السلام) به دشمن پيشنهاد مي فرمايد كه شب، در محلّي بين دو اردوگاه با هم صحبت كنند، گفتگوهاي مفصل و طولاني بين امام و فرمانده ي سپاه دشمن، انجام مي گيرد. [3] مي توان حدس زد كه صحبت بر سر چه مسايلي دور مي زند. حضرت، از عمر سعد مي خواهد كه از فرماندهي سپاه كوفه كناره گيري كند، ليكن او به طمع سيم و زر و پست و وعده هايي واهي و رياست، به اينجا آمده و در فضايي ديگر تنفس مي كند، او حتي نمي تواند ارزشهايي را كه حسين با آنها و در آنها زيست دارد، تصور كند، در جواب دعوت امام مي گويد:

- مي ترسم خانه ام خراب گردد!!

- خانه اي برايت مي سازم.


- آب و ملك و زمينهايم را از من مي گيرند.

- بهتر از آن را از دارايي خويش، در حجاز به تو مي دهم. [4] .

ولي اين سخنان با ساخت فكري عمر سعد جور نيست و در ذايقه اش چندان شيرين نمي آيد و حاضر به ترك سمت فرماندهي نمي شود.

دو فرمانده از هم جدا مي شوند و هر كدام به سوي اردوگاه خود بازمي گردند.

غروب روز نهم محرم است.

به نظر مي رسد جنگ، اجتناب ناپذير است، آفتاب خونرنگ، چهره در نقاب زمين مي كشد و تا سپيده دم روز ديگر، از صحنه غايب مي شود، در حالي كه افق را پرده اي از فريب و تبهكاري و فضاحت پوشانده است.

«حق» و «باطل»، روي در روي هم اند، بي پرده و صريح.

هلهله اي در سپاه كوفه به گوش مي رسد. گويي براي حمله آماده مي شوند. عمر سعد كه خود فرمان حمله مي داد، دستور توقف سواران را صادر مي كند. فكر مي كند كه حسين قصد دارد تسليم شود و به همين جهت، پرچم سفيد- به علامت صلح، سازش و تسليم- افراشته است. مي پندارد كه حسين تصميم گرفته به نحوي قضيه را با مسالمت حل كند و به اين درگيري پايان دهد، براي مردم چنين وانمود مي كند كه حسين، «صلح دوست»! است. و پس از مذاكراتي، تسليم خواهد شد! غافل از اينكه راهي را كه حسين در پيش گرفته است، هرگز راهي نيست كه سر از تسليم مذلت بار در برابر «ابن زياد» و حكومت مركزي شام درآورد. انقلاب حسين (عليه السلام)، براي حفظ خويشتن و فرار از تيغ يزيد نيست، بلكه به خاطر


«حق»، پا در اين ميدان نهاده و به اين درگيري، تن داده است.

«حق» در نظر حسين (عليه السلام) عبارت است از اجراي فرمان خدا در زمين و گسترش آيين نجاتبخش او كه ضامن سعادت مردم و ايجاد خصلتهاي: «اخلاص، دلاوري، پاكدامني، بيداري، هشياري، فهم، فروتني، احساس، تحمّل، مهرباني، گذشت، عشق به آزادي و برابري، خصومت آشتي ناپذير با ستم و ستمگر و ستمكش در ژرف ترين نقطه هاي وجود انسان است».

حسين (عليه السلام) كسي نيست كه به خاطر سلامت خويش، دست دشمن را بفشارد و حكومت يزيد را به رسميّت بشناسد؛ زيرا چنين كاري و چنين تسليمي و چنين سازشي، با «حسين بودن» او سازگار نيست.

شخصي همچون سيدالشهداء با عنصر تبهكار و نالايقي همچون يزيد، «بيعت» نمي كند.

گروه حسيني، زندگي را به معناي نفس كشيدن و زنده بودن نمي دانند؛ چون اين كاري نيست كه روح بزرگ و پرشور آزادمردان، به آن راضي و قانع گردد و نيز خودشان از آن خرسند شوند. از اين جهت، فريادها و خروشهاي زندگي ساز، سر مي دهند، برخلاف آنان كه بهشت را در كنج خلوت عبادت و خلسه هاي تنهايي مي جويند و از هيچ محروميتي استقبال نمي كنند، تا چه رسد به خروشي و خراشي!... برعكس، اينان بهشت را در مسجدي مي طلبند كه ستونهايش از نيزه ها و شمشيرهاست و سقفش، هُرم سوزان خورشيد و گرماي گزنده ي ميدان رزم؛ چون باور دارند كه:

«الجَنَّةُ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ». [5] .


«بهشت زير سايه ي شمشيرهاست».

حسين (عليه السلام) برادرش عباس را همراه بيست تن براي گفتگو با آنان مي فرستد. حمله آوران مي گويند: يا جنگ، يا بيعت و تسليم! عباس، اين خبر را به امام مي رساند، امام مي فرمايد: «بيعت و تسليم كه هرگز، اما براي جنگ آماده ايم، ولي برادرم عباس! از اينان بخواه امشب را تا فردا صبح، مهلتمان دهند تا شب را به عبادت خدا و تلاوت قرآن بپردازيم كه من نماز را بسي دوست مي دارم». [6] .

فرستادگان از سپاه دشمن، به عمر سعد گزارش مي دهند كه حسين، امشب را تا فردا صبح مهلت مي خواهد.

و... مهلت داده مي شود و يك واحد از سواران عمر سعد در شمال كاروان حسين، موضع مي گيرند و او را محاصره مي كنند. و از هرگونه امداد جلوگيري مي شود، حتي برداشتن آب از فرات. در حالي كه حسين (عليه السلام) اين مهلت را براي آن خواسته تا اين آخرين شب را با خداي خويش به راز و نياز بپردازد و به درگاهش نماز بگزارد. [7] .

وضع در حالت بحراني است و در پيشاني سياه اين شامگاه، مي توان ننگها و بدناميهاي فاجعه باري را خواند.

- خواهرزادگان ما كجايند؟

صدايي است كه از پشت خيمه هاي امام به گوش مي رسد.

صداي ابليس، صداي وسواس خناس و صداي شمر است كه «عباس»

را مي خواند. [8] .


عباس، به همراهي سه برادر ديگرش، از خيمه ها بيرون مي روند تا ببينند كيست و چه مي گويد. شمر، «امان نامه»اي را كه حاكم كوفه براي اينان گرفته است، به «عباس بن علي» عرضه مي كند و مي گويد:

«اين امان نامه را از طرف والي كوفه برايتان آورده ام، در صورتي كه دست از حسين بكشيد و به سوي ما آمده او را تنها گذاريد، جانتان در امان خواهد بود و هيچ گونه تعرّضي نسبت به شما نخواهد شد».

عباس، خشمگين از اين همه گستاخي و پررويي، نگاهي غضب آلود به او مي افكند و بر سرش فرياد مي كشد:

«نفرين و خشم و لعنت خدا بر تو و بر امان تو! دستت شكسته باد اي بي آزرم پست! آيا از ما مي خواهي كه دست از ياري شريفترين مجاهد راه خدا، حسين پسر فاطمه برداشته، تنهايش گذاريم و طوق اطاعت و فرمانبرداري لعينان و فرومايگان را به گردن افكنيم؟». [9] .

شمر كه از بي ثمر ماندن اين طرح و نقشه، به شدت خشمگين شده است، به سوي اردوگاه خود برمي گردد و عباس نيز با برادرانش به خيمگاه امام، در حالي كه به اين همه دنائت و پستي كه سپاه كوفه دارند، مي انديشد.

عباس، اين رشوه را نمي گيرد و «حق السكوت» را نمي پذيرد و بي تاب از شوق شهادت و فداكاري، به درون خيمه گاه خويش مي رود.

حسين، گاهي در بيرون خيمه ها و كنار از آن، قدم مي زند و وضع جبهه ي نبرد و موقعيت رزمگاه فردا را مي نگرد و بررسي مي كند و گاه نزد زنها و دختران مي رود و خواهران و دختران خود و ديگر زنان و كودكان را به مقاومت و تحمل


و صبر، تشويق مي كند تا گريه و مويه نكنند. آنگاه به اردوگاه خود برمي گردد و از مردان سپاه خويش مي خواهد كه همه جمع شوند. مردان همه گرد مي آيند.

باد ملايمي در آن غروب سياه مي وزد و آخرين طلايه هاي روز، دامن كشيده است و شب از راه فرا مي رسد. حسين از موقعيت فردا به خوبي آگاه است. مي داند كه پيروزي نظامي و شكست دادن دشمن، عادتاً غيرممكن است. گروهي اندك در محاصره ي دشمناني مسلح و تشنه ي خون و نتيجه معلوم است؛ كشته شدن، هر كه بماند فردا كشته مي شود هم حسين و هم يارانش. [10] .

فردا پيكاري است سخت بين «نام» و «ننگ». نام جاويد و ننگ جاويد. حسين، مي داند مرگ و شهادت براي او پايان نيست بلكه آغاز پيروزي و ماندگاري اوست و هر كه در راه «اللَّه» كشته شود، زنده اي جاويد است و براي او مرگ، بي معنا است. اين را حسين و همرزمانش نيز مي دانند. آنان آگاه هستند كه فردا كشته خواهند شد و اين را هم مي دانند كه پيروزي با آنان است چونكه در نظرشان «شهادت غير از شكست است، صورت ماندگارتري است از همان فتح...».

اينان، در هر دو صورت پيروزند، چه با فتح، چه با شهادت. [11] .



پايان زندگاني هر كس به مرگ اوست

جز مرد حق كه مرگ وي آغاز دفترست



حسين و يارانش، آماده اند كه عروس شهادت را در آغوش كشند و از اين وصال، عمر ابدي يابند.


در اين راه چه هراسي از مرگ؟ مرگ دريچه اي است به آن جهان كه پهناور و پايدار است.



مرگ اگر مرد است گو نزد من آي

تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ



من از او عمري ستانم جاودان

او ز من دلقي بگيرد رنگ رنگ [12] .



حسين، سپاه خويش را مخاطب ساخته با صدايي بلند و پرحماسه و بدون هيچ گونه تأثر و تزلزل، ندا مي دهد: «فردا جنگي سخت در پيش داريم؛ دشمني نيرومند و سپاهي فراوان در پيش است و راه برگشت به زندگي بي سر و صدا و انزواي عبادت دور از صحنه ي درگيري حق و باطل در پشت، صريح و روشن مي گويم، هر كه با ما باشد، بداند كه جان باختن در كار است و شهادت و... اندكي سكوت».

كه ناگهان صداي قاسم- پسر 13 ساله ي امام حسن (عليه السلام)- به سينه ي سكوت مي خورد و آن را پس مي زند، كه مي پرسد:

- عموجان! آيا من هم كشته مي شوم؟

امام، براي آزمودن روحيه ي قاسم، مي پرسد: «فرزند برادر، مرگ در نظر تو چگونه است؟».

- عموجان، شيرين تر از عسل. اگر ما برحقيم و راهمان راهي صحيح، پس نبايد از مرگ، هراس داشته باشيم.

- آري، تو نيز به مقام بلند شهادت مي رسي. [13] .

و امام به سخنانش ادامه مي دهد: «فردا روز پيكار سرنوشت است و هر شمشيري از ما كه از نيام برآيد، دگر باره نيامش را نخواهد ديد».




«سپرها سينه ها هستند

چه دلها آشيان كينه ها هستند

شرابي نيست، خوابي نيست

كنار آب مي جنگيم و آبي نيست.

به پاس پاكي ايمان، زناپاكان كافر داد مي گيريم

تمام دشت را يكبار

به زير هيبت فرياد مي گيريم

و پيروزي از آن ماست،

چه با رفتن، چه با ماندن...». [14] .

«هركس به هوس زر و سيم آمده و به طمع رياست همراه من گشته است، بي جهت نماند كه فردا زر و سيم در كار نيست و ما فردا جز به استقبال چكاچك شمشيرها و نيزه ها نخواهيم رفت و آغوش خود را جز به روي زخمهاي كاري و جان به راه دوست دادن و در پايان، «شهادت» نخواهيم گشود.

«هركه دردش آسان، هركسي چوبين پا، گو نيايد با ما»، اگر شرم داريد اينك پرده ي سياه شب و اگر پشيمانيد و مرد مبارزه نيستيد و اگر به ستمها راضي هستيد، اينك بيابان و راه بازگشت... اينان فقط مرا مي خواهند، شما برويد...». [15] .

و به درون خيمه مي رود تا هر كه خواهد، بدون خجالت، از حلقه ي محاصره ي دشمن عبور كند.


امام با اين «تصفيه ي نيرو» مي خواهد كساني بمانند كه آگاهانه شهادت را استقبال مي كنند؛ زيرا فداكاري اين گونه همرزمان، ثمربخش و شورآفرين است و نسلها و تاريخ را تحت تأثير قرار مي دهد. او قبلاً هم در طول راه، دست به اين تصفيه ي نيرو زده بود، ولي اكنون در اين ميان كسي كه به اميد زري و طمع حكومتي باشد نيست، رفتني ها از پيش رفته اند. [16] .

و عدّه اي گران پيوند مي مانند و در دشتي كه انبوه سوگند دروغين بر آن سايه افكنده است، آنان كه شايسته ي ماندن اند، با عهدي خداپرور و ميثاقي عظيم و پيماني استوار و سري پرشور و دلي پرباور و تواني نستوه، وفادار مي مانند كه هر كدام چون موجي به مدد موج ديگر مي آيند تا كه آن موج نخستين به ساحل برسد و محو نگردد. اينان چنان شيفته ي مرگ هستند كه كودك، شيفته ي پستان مادر.

نيشخند جسورانه ي آنان به «مرگ»، بهت آميزترين تجلي فداكاري شانست؛ چون اينان در وجود تكامل يابنده ي «انسان»، آينده ي شورانگيز و نيروي شگرفي سراغ دارند. [17] .

امام، اندكي بعد، از خيمه بيرون مي آيد و مي پرسد: شما چرا نرفتيد؟... و چند لحظه، حكومت التهاب آميز «سكوت»...

اين سخن، خون را در رگهايشان به جوش مي آورد. احساساتشان به اوج مي رسد و علويان، هر كدام با سخني گيرا و گرم كه از نهاد وجودشان برمي خيزد


و حاكي از آمادگي كامل براي قرباني شدن در «راه خدا» و در ركاب امام است، آنچه در دل دارند بر زبان مي آورند كه: هرگز مباد روزي كه پس از تو زنده باشيم... [18] .

و گفتار جملگي شان اين است:

«بَلْ نَحْيي بِحَياتِكَ وَنَمُوتُ مَعَكَ». [19] .

با زندگي تو زنده مي مانيم و... با تو مي ميريم.

و اين، خود نشان مي دهد كه آنان چه آگاهانه زندگي و حياتي را كه از دل اين مرگ و شهادت سر مي زند مي فهمند و مي شناسند و مي دانند.

در شهادت، شهود و حضور هست، نه فنا و نيستي. [20] .

زهير، يكي از ياران امام، مي گويد:

فرزند پيغمبر! خدا را سوگند كه دوست دارم در راه دفاع از تو و آرمان تو، هزار بار كشته شوم و باز زنده گردم و دگرباره كشته شوم. [21] .

«يكي از آن ميان فرياد زد: فرزند پيغمبر!

سخن از جان مگو، جان چيز ناچيزي است.

تو جان هستي.

اگر نابود گردي، بي تو جاني نيست.

چه بي تو پيروانت را اماني نيست.


خدا را مي خورم سوگند.

كه فردا تن مدارم در ميان ننگهاي زندگي در بند.

و مرد ديگري مي گفت:

چه كاري «مرد» را شايد بجز با نام خوش مردن؟

تحمل نيست مردان را كه بار ننگها بردن.

گران پيوندها را با تو من تكرار خواهم كرد.

و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم كرد...».

و هريك بپا مي خيزند و با نطقي آتشين، اعلام وفاداري و جانبازي مي كنند و آمادگي خود را براي شهادت و پيكار مسلحانه ي فردا اظهار مي دارند، ديگران را مرگ در كام خود فرومي برد، ولي اينان مرگ را در خود هضم مي كنند. اينان معتقدند كه «آنجا كه نتوان خون دشمن حق و عدالت را ريخت، بايد خون پاك عدالتخواه خود را در سر راه او ريخت و او را در لغزشگاهي قرار داد كه پياپي به زانو درآيد تا جانش برآيد». [22] .

زاهدان شب اند و شيران روز و «عارفان مسلح».

و امام، صدق و جهادشان را تصديق مي كند و گواهي مي دهد:

«من هرگز ياراني وفادارتر و شايسته تر از شما سراغ ندارم، خدا نيكوترين پاداشهايش را ارزاني تان كند و جزاي نيكتان دهد...». [23] .

هركس براي خود مشغول كاري مي شود و به اصلاح و آماده كردن اسلحه ي خويش مي پردازد و يا خانواده ي خويش را به شكيبايي و استقامت و «صبر» در راه


به پايان رساندن بار مسؤوليّت سنگين سفارش مي كند. و در آخر، اين گروه، روي به كعبه، زانوي عبادت در پيشگاه خدا مي زنند و هرچه را كه جز اوست از نظر دور مي دارند و تنها او را مي خوانند و مگر مي شود در اين شب انتظار، خوابيد؟ چرا كه خواب، هميشه با چشماني كه انتظار مي كشد، بيگانه است.

گروهي خداخواه و خداخوان، راكع و ساجد، ايستاده و نشسته، زمزمه كنان و اشك شوق ريزان، كه از دور، پنداري زنبوران در كندو صدا مي كنند و شوق شهادت فردا، چنان بي تابشان كرده است كه در اين شب، بعضي با يكديگر شوخي و مزاح مي كنند.

از خوشحالي در پوست خود نمي گنجند.

«حبيب بن مظاهر»، اين صحابي پيرو پاكدل، شوخي و مزاح مي كند. يكي از ياران امام، مي گويد:

- برادر! الآن كه وقت خنده و مزاح نيست!

حبيب، پاسخ مي دهد:

- چه وقتي براي شادي و خوشحالي كردن بهتر از حالا؟... به خدا قسم! بين ما و بهشت، فقط شمشيرهاي آنان فاصله است... [24] .

نيمه شب، كه امام همراه «نافع بن هلال» [25] وضع ميدان نبرد را بازرسي مي كند جايگاه شهادتش را به دقت پيشگويي و معين مي كند و دست او را مي فشرد و مي گويد: «اين همانجاست، اين همانجاست، به خدا قسم و عده اي


تخلف ناپذير است...».

سپس از نافع مي پرسد:

«نمي آيي در اين تاريكي شب از اينجا بروي و جانت را بدر بري؟ و نافع به پاي امامش مي افتد، مي گريد و با هيجان مي گويد:

«تا قطعه- قطعه نشده باشم، دست از تو برنخواهم داشت».

اضطرابي بر خيمه هاي امام حاكمست.

تهديدهاي سپاه دشمن و هياهوي غداره بندان آن، در دل كودكان و زنان اردوي امام، ترس مي ريزد.

در خيمه ها آبي نيست.

درون خيمه ها، امام و اصحابش به نيايش مي پردازند و در پيشگاه خدا باز هم چهره به خاك مي سايند و با زمزمه اي گيرا و هماهنگ، مناجات مي كنند.

ولي در اردوگاه دشمن، «شب» حاكمست.

شب، هيكل سياه خود را روي آنها افكنده است. شب دشمن، رنگ فاجعه دارد، رنگ مرگ دارد، رنگ توطئه دارد و رنگ پوچي دارد و «شب» است.

ولي در اردوي امام، شب شان روشنتر از روز است.

سربازان كوفه مثل عروسك كوكي اند، مثل اسباب بازي، مثل بوقلمون، مثل پيچك، مثل آفتاب گردان، مثل مرداب.



پاورقي

[1] ارشاد مفيد، ص 229 چاپ بصيرتي. تاريخ طبري، ج 4، ص 315.

[2] عقاد، ابوالشهدا، ص 69.

[3] ارشاد مفيد، ص 212.

[4] کامل ابن اثير، ج 3، ص 284. تاريخ طبري، ج 4، ص 313. اعيان الشيعة (ده جلدي) ج 1، ص 599.

[5] نهج‏الفصاحة، (سخنان رسول گرامي اسلام)، شماره‏ي 1329. و «اِنَّ اَبْوابَ الْجَنَّةِ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ»، (ميزان الحکمة، ج 2، ص 104، به نقل از پيامبر اسلام).

[6] بحارالانوار، ج 44، ص 392.

[7] تاريخ طبري، ج 4، ص 316. ارشاد، ص 214.

[8] مادر عباس، «امّ‏البنين» از طايفه‏ي بني‏کلاب و شمر نيز از همان قبيله بود، از اين جهت، طبق رسم عرب، آنها را خواهرزاده مي‏خواند.

[9] ارشاد مفيد، ص 213. اعيان الشيعة، ج 1، ص 600.

[10] «اِنْ اَصْبَحْتُمْ مَعِيَ قُتِلْتُمْ کُلُّکُمْ...»، (بحارالانوار، ج 45، ص 89).

[11] انتظاري که نسبت به آنان است، يکي از دو خوبي است: (... هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا اِلّا اِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ...)، (توبه/ 52).

[12] اقبال لاهوري.

[13] شيخ عباس قمي، ترجمه‏ي نفس‏المهموم، ص 116.

[14] در منطق حسين بن علي (عليهماالسلام) پيروزي فقط در غلبه‏ي نظامي نيست، پيروزمند واقعي، کسي است که به تکليف عمل کند، چه پيروز شود، چه کشته گردد، در هر صورت، پيروز است. در سخني به نکته، تصريح کرده و فرموده است: «اَما وَاللَّهِ اِنّي لاَرْجُو اَنْ يَکُونَ خَيْراً ما اَرادَ اللَّهُ بِنا، قُتِلْنا اَمْ ظَفَرْنا»، (مقتل الحسين مقرم، ص 187).

[15] مقاتل الطالبيين، ص 112.

[16] به نقل از تواريخ معتبر، در اين شب کسي نمي‏رود. (مقرّم، مقتل الحسين، ص 260. حياة الامام الحسين (عليه‏السلام)، ج 3، ص 167).

[17] به گفته‏ي آندره‏ژيد: «اعمال ما به ما وابسته است، همچنانکه درخشندگي به فسفر. درست است که اعمال ما، ما را مي‏سوزاند، ولي تابندگي ما از همين است و اگر روح ما ارزش چيزي را داشته، دليل بر آن است که سخت‏تر از ديگران سوخته است». (آندرژيد، مائده‏هاي زميني، ص 24).

[18] «لا نَخْتارُ الْعيشَ بَعْدَکَ»، (بحارالانوار، ج 45، ص 89).

[19] عباس عقاد، ابوالشهداء، ص 21.

[20] چنانچه علي (عليه‏السلام) خطاب به سپاه خويش مي‏فرمايد: «فَالْمَوتُ في حَياتِکُمْ مَقْهُورينَ وَالحَيوةُ في مَوْتِکُمْ قاهِرينَ». «مرگ در زندگي ذلت‏بار است و زندگي در مرگ فيروزمندانه»، (نهج‏البلاغه‏ي صبحي الصالح، خطبه‏ي 51، ص 88.

[21] اعيان‏الشيعة، ج 1، ص 601. بحار، ج 44، ص 393.

[22] محمدرضا حکيمي، سرود جهشها.

[23] «فَاِنّي لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْفي وَ لا خَيْراً مِنْ اَصْحابي وَ لا اَهْلَ بَيْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهلِ بَيْتي فَجَزاکُمُ اللَّهُ عَنّي جَميعاً خَيْراً»، (مع الحسين في نهضته، اسد حيدر، ص 196).

[24] بحارالانوار، ج 45، ص 93.

[25] نافع بن هلال بجلّي (يا: جملي) از بزرگان بزرگوار و شجاع شيعه، که از قاريان قرآن و حاملان حديث و از اصحاب اميرالمؤمنين بود و در رکاب آن حضرت، در سه جنگ جمل، صفين و نهروان شرکت داشت. (ابصار العين، ص 86).