بازگشت

امام در راه كوفه


مي دانيم كه مقارن همين روزها، امام عليه السلام از مكه به سمت كوفه حركت كرد. وي هنگام حركت، از اوضاع كوفه اطلاع نداشت؛ ولي از خطبه ي او، استنباط مي شود


كه او، آينده را خطرناك مي ديد، وي فرمود:

«مرگ همچون گردنبند زيباي دختر جوان به گردن آدميان نقش بسته است، وه! كه من به ديدار پيشينيان خويش، همچون يعقوب به ديدار يوسف، اشتياق دارم. براي من ناوردگاهي برگزيده اند كه بدان خواهم رسيد. چنان بينم كه بندبندهايم را گرگ هاي بيابان در جاي بين «نواويس» و كربلا از هم جدا كنند و شكم هاي خالي و گرسنه ي خويش را بدان پر كنند، از روزي كه با قلم تقدير نوشته شده نمي توان فرار كرد. رضاي خدا، رضاي ما اهل بيت است. ما بر بلاي او صبر مي كنيم و او اجرهاي صابران را بطور كامل به ما خواهد داد. پاره هاي تن پيغمبر صلي الله عليه و آله از او جدا نخواهد شد و همه در بهشت گرد او جمع خواهند شد. چشم او بدانان روشن خواهد شد و وعده اش را نسبت به آنان وفا خواهد كرد. هر كه، خون دلش را در راه ما بخشد و خويش را به لقاي پروردگار حاضر و آماده بيند، با ما كوچ كند كه من فردا صبح انشاءالله حركت خواهم كرد.»

اين خطبه، لبريز از شور و شوق، هيجان و نشاط است. او مرگ را بسي زيبا و دلاآويز مي بيند و به آن عشق مي ورزد. او به خدا و ابديت چشم دوخته و از اين جهان چشم پوشيده و شيفته ي لقاي پروردگار و راضي به رضاي اوست. او احساس مي كند كه سرنوشت الهي و قطعي و اجتناب ناپذير او، جهاني از نور و فضيلت در پي دارد كه سزاوار دل دادن و خود باختن است.

او به ياد رسول خدا صلي الله عليه و آله سخن مي گويد و خود را به او پيوسته مي بيند و آرزو مي كند با وي در بهشت همنشين شود. او كشندگان خويش را بسان گرگان گرسنه اي مي بيند كه براي سير كردن شكم خالي خويش، او را پاره پاره مي كنند. او اعلام مي كند كه همراهيان او بايد دست از جان بشويند و دل به مهر خدا دهند.

اين روحيه ي عالي و ملكوتي، اين انگيزه ي نوراني و آسماني و اين ايده هاي ابدي و لانهايت، عناصر ممتاز انقلاب شورانگيز حسيني است. و بدين سان انقلابي كه به نام و به ياد خدا و با روحي آكنده از عشق به حقيقت و ابديت، آغاز شده و پايان يافته، همچون ابديت، پر ارج و گران قدر است.

امام از «بطن الرمه» نامه اي توسط «قيس بن مسهر صيداوي» و يا «عبدالله بن


يقطر» به كوفه فرستاد. و آنان را از حركت خود مطلع كرد. چون راه ها بسته شده بود «حصين بن نمير»، رييس شرطه ي ابن زياد كه مأمور كنترل آمد و رفت بود، قاصد امام عليه السلام را دستگير كرد و پيش ابن زياد فرستاد. عبيدالله بدو گفت: منبر برو و «حسين دروغگو» را دشنام ده.

قيس به منبر رفت و گفت:

مردم! اين حسين بن علي عليه السلام، بهترين خلق خدا، پسر فاطمه عليه السلام دختر رسول خداست و من قاصد اويم. او را اجابت كنيد.

وي آن گاه ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و بر علي بن ابي طالب عليه السلام درود فرستاد. او را از بالاي قصر به زير افكندند چنان كه بدنش متلاشي شد. در اين صحنه نيز، همت و شجاعت، با خودسري و زورگويي مواجه شده است.