بازگشت

شهادت مسلم بن عقيل


در ماجراهاي اسفبار كوفه، از ورود تا شهادت «مسلم بن عقيل» نمود روحيه ها، ايده ها و انگيزه هاي حق و باطل زياد است و ما در اينجا صحنه دستگيري و مواجهه ي مسلم با ابن سعد و ابن زياد را از نظر مي گذرانيم:

وقتي مي خواستند مسلم را دستگير كنند، وي چنين رجز مي خواند:



اقسمت لا اقتل الا حرا

اني رأيت الموت شيئانكرا



و يخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا



كل امرء يوما ملاق شرا

اخاف ان اكذب او اغرا



«محمد بن اشعث» وي را امان داد و او را به دارالاماره بردند؛ در حالي كه براي امام حسين عليه السلام اشك مي ريخت و به محمد گفت: «اگر وسيله اي داري بفرست كه حسين عليه السلام برگردد و به كوفه نيايد.» بر ابن زياد وارد شد و سلام نكرد. ابن زياد بدو گفت كشته خواهي شد. مسلم نگاهي به حاضرين كرد كه آشنايي ببيند و به او وصيت كند. عمر سعد را ديد. گفت: عمر! ما قوم و خويشيم. من يك حاجت سري دارم كه تو بايد برآوري. عمر حاضر نشد كه به گفته سري او گوش كند. عبيدالله گفت: امتناع مكن. او برخاست و به كنار مسلم آمد، وي خصوصي گفت: شمشير و


زره ام را بفروش و هفتصد درهم قرضي كه در كوفه كرده ام، بده و جسدم را از ابن زياد بگير و دفن كن و به حسين عليه السلام بنويس كه نيايد!

عمر، مطالب سري او را علني كرد و به ابن زياد بازگو كرد. ابن زياد خطاب به مسلم گفت: مال تو، مال خودت است. جسدت را كاري نداريم. حسين عليه السلام هم اگر با ما كار نداشته باشد با او كاري نداريم.

آنگاه گفت: «مسلم! آمدي مردم را متفرق كردي و بر يكديگر شوراندي!»

- «نه، من براي اين نيامدم. اهل اين شهر ديدند كه پدر تو خوبان آنها را كشت و خون هايشان را ريخت و بر طريق كسري و قيصر عمل كرد. ما آمديم كه امر به عدل كنيم و مردم را به حكم قرآن دعوت نماييم.»

- «اينها به تو چه مربوط؟ فاسق! چرا آن وقتي كه در مدينه شراب مي خوردي چنين نكردي؟»

- «من شراب مي خوردم؟ خدا مي داند كه دروغ مي گويي و بي علم حرف مي زني من آن گونه كه تو مي گويي نيستم. تو اولاي به شرب خمري، تويي كه در خون مسلمين غوطه مي خوري و بر اثر غضب و دشمني و سوءظن، خوني را كه خدا حرام كرده حلال شمردي و به لهو و لعب پرداختي و گويي كه هيچ كار هم نكرده اي!»

- فاسق! دلت چيزي مي خواهد كه خدا نخواسته و تو اهل آن نيستي! (يعني خلافت و ولايت)

- «پس چه كسي اهليت دارد؟»

- اميرالمؤمنين يزيد!

- «الحمدلله علي كل حال. ما بدان رضايت داده ايم كه خدا بين ما و شما حكم باشد.»

- خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم. آن گونه كه هيچ كس در اسلام بمانند آن كشته نشده باشد!

- «تو از همه سزاوارتري كه در اسلام چيزي به وجود آوري كه سابقه نداشته است.»

ابن زياد پس از اين گفتگو، بناي ناسزا به علي عليه السلام و حسين عليه السلام و عقيل را گذاشت و دستور داد مسلم را بالاي قصر بردند. مسلم تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و صلوات مي فرستاد و مي گفت: «خدايا بين ما و قوم ما كه گولمان زدند و


تكذيبمان كردند و خوارمان نمودند، حكم كن.»

وي را گردن زدند و بدنش را به پايين قصر افكندند.

ابن زياد پس از اين ماجرا، دستور داد «هاني» صاحب منزل مسلم را به بازار بردند در حالي كه شانه هايش را بسته بودند؛ وي به خود پيچيد و دستهايش را باز كرد و گفت: عصايي، كاردي. استخواني نيست كه آدم از خودش دفاع كند؟ بر سرش ريختند و دست و پايش را بستند و گفتند: سرت را بگير!

گفت: من چنين سخاوتي ندارم و بر عليه جان خودم به شما كمك نمي كنم! وقتي كه او را گردن مي زدند چنين مترنم بود:

«الي الله الميعاد. اللهم الي رحمتك و رضوانك...»

اين جريانات غم انگيز كه سر فصل داستان پر شور كربلاست، نموداري از مواجهه ي روحيه ها، انگيزه ها و ايده هاي حريت، حق طلبي، بزرگواري از يك طرف و مكر و پستي و زورگويي از طرف ديگر است، رجزخواني مردانه ي نماينده ي انقلابي امام حسين عليه السلام به خوبي از انگيزه ي حق طلبانه ي او پرده برمي دارد و ما را به لمس روحيه ي بزرگ او مي كشد. او، سوگند خورده، كه جز با آزادگي كشته نشود؛ ولي در برابر، دغل و فرومايگي پسر اشعث را مي بينم كه وي را امان مي دهد ولي ناجوانمردانه، تسليم ابن زياد مي كند.

در دارالاماره، بزرگواري و علو طبع مسلم بن عقيل بدين ترتيب نمود مي كند كه وي از عرض حاجب به هر كس ابا دارد و مي خواهد كسي را پيدا كند كه از نظر فاميلي، قرشي و با شخصيت باشد و علاوه، خجالت مي كشد كه در مجمع عمومي، خود را كوچك كند و هفتصد درهم قرض خود را مطرح كند. او مي خواست درد دل خود را با يكي از خويشاوندان با شخصيت در ميان نهد. و در برابر او، مرد پست و ترسو، ملاحظه كار و چاپلوسي مانند ابن سعد را مي بينم كه از ترس آنكه مبادا،اظهار آشنايي و صميميت او با مخالف درجه اول حكومت، برايش اسباب زحمتي ايجاد كند، از پذيرفتن گفته ي پسر عموي خود امتناع دارد و بعد از آنكه، از نظر ابن زياد خاطرش جمع مي شود، باز براي دفع هر گونه واهمه و خيال سويي نسبت به او


آنچه ابن عقيل بطور سري به او گفته در ميان مي نهد و وصيت محرمانه او را فاش مي كند... آري، ابن سعد، شخصيت خانوادگي و شرافت خود را به ابن زياد فروخته و از نزديكان خويش بريده است.

از مذاكرات ابن عقيل و ابن زياد چنين مي فهميم كه در اين صحنه، يك طرف با استدلال و منطق و به استناد شواهد زنده و انكار ناپذير، ايده ي اصلاح طلبانه ي خود را مطرح مي كند و سخن از بدبختي مردم و سوابق سوء زياد و قتل ها و آدم كشي هاي او را به ميان مي آورد و سيئات اخلاقي ابن زياد را روبرو، و بدون واهمه با او در ميان مي گذارد اما «طرف» ديگر، فحش مي دهد، تهمت مي زند و سخن از شكست او در سياست مي گويد و يزيد را شايسته ي خلافت معرفي مي كند. مسلم، در برابر چنين مرد بي منطق و جسوري ديگر سخني ندارد بگويد، جز آن كه حمد خدا به جا آورد و او را به حكميت بطلبد. آنگاه كه او را براي كشتن مي برند، دعاها و استغفارهاي او، بسان هاله اي از نور و معنويت سراسر وجودش را فراگرفته و بيننده را خيره و شيفته ي او مي كند. او در تمام اين مدت، از وفا و صفا، فكر و ذكري جز حسين عليه السلام ندارد و براي او ناراحت است.

جرم «هاني» چه بود؟! او مسلم را به منزل خود راه داده بود ابن اشعث از او شفاعت كرد و فرمانرواي كوفه، قول مساعد داد؛ ولي يكباره بدون جهت و به طور غير مترقبه، تصميم گرفت او را بكشد! چرا؟ علتي جز افروزش آتش غضب و خودكامگي ابن زياد وجود نداشت. او بدين ترتيب، مي خواست، محيط را بشدت مرعوب كند و آتش كينه و عنادش را فرونشاند. ابن زياد، خودكامگي مي كند و هاني، سخن از رحمت و رضوان الهي مي گويد.