بازگشت

رويارويي اجتناب ناپذير!


يك دانشمند روان شناس اجتماعي، اگر بخش اول و دوم كتاب حاضر را مطالعه كند، مي تواند حدس قطعي بزند كه قهرمان با فضيلت ما، كه تا حدودي با او آشنا شديم، با محيطي كه كاملا متضاد و متباين با ايده و عقيده ي اوست، اصطكاك و برخورد اجتناب ناپذير خواهد داشت و بر ضد اوضاع نابسامان اجتماعي شورش خواهد كرد. و اما اين كه اين اصطكاك و شورش به چه صورت و به چه كيفيت و بطور دقيق، كي و كجا انجام خواهد يافت، بدرستي قابل پيش بيني نيست؛ ولي امكان دارد هوش هاي بسيار بالا بتواند حتي خطوط اصلي و فرعي يك انقلاب پيش بيني شده ي قطعي را ترسيم كند و بدين لحاظ مي توان اطمينان يافت آنچه درباره ي پيش بيني حادثه كربلا در كتب مربوطه از زبان پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام نقل شده، مقرون به صحت است و ما اين نظر را نه تنها از راه اعجاز و علم غيب پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام، بلكه بر اساس يك ديد دقيق جامعه شناسي ابراز مي داريم:

پيغمبر صلي الله عليه و آله مي دانست كه بني اميه از هر فرصت مناسب بر ضد آيين و خاندان او بهره برداري خواهند كرد. او حدس قطعي مي زد كه بر سر مسأله جانشيني او بين مسلمين نزاع در مي گيرد و پيش بيني مي كرد كه از اين نزاع، بني اميه به نفع خود استفاده خواهند كرد و شكست گذشته ي خود را جبران خواهند نمود.

او از آنچه در دلها مي گذشت و كينه ها و عقده هاي فراواني كه در قلوب قبايل


مختلف موج مي زد و مخصوصا از فرصت طلبي سردمداراني كه روزگار عزتشان سپري شده بود و بخوبي باخبر بود و پيوسته مي انديشيد كه جامعه اسلامي پس از او به حالت سابق برخواهد گشت. از آن سو او با حسين عليه السلام و ارگانيزم روحي و اخلاقي او كه پرورش يافته ي خود او بود، آشنايي داشت و از سر عشق به او، درباره ي او گفته بود: «حسين عليه السلام از آن من و من از آن حسينم.» او مي توانست با يك ارزيابي ساده دريابد كه حسين عليه السلام - كودك محبوب امروز و مرد برجسته ي فردا - در برابر محيط ساكت نخواهد نشست و انقلاب خواهد كرد. مي توان پنداشت كه او با يك برآورد اجمالي دقيق تر مي توانست حتي طول زماني كه اين اصطكاك و برخورد اجتناب ناپذير را به مرحله تحقيق مي آورد، دريافت كند و در پرتو اين ادراكات عميق اجتماعي و رواني، اعلام كند كه: بني اميه مصدر كار خواهند شد و فرزندم حسين عليه السلام را خواهند كشت.

از اين ديد، پيش بيني اميرالمؤمنين عليه السلام كه خود سي سال ناظر جريانات پس از رسول اكرم صلي الله عليه و آله بود، بهتر قابل تفسير است.

صرف نظر از جنبه وحي و الهام كه خود يك نوع روشن بيني والا و بالاتر از معمول است، ديدهاي استثنايي - حتي بدون وحي و الهام - در زمينه هاي گوناگون مي توانند پيش بيني هايي كنند.

مگر نه اين است كه رجال سياسي و نظامي، با درك هاي خاص خود، بسياري از جريانات را پيش بيني مي كنند و گاهي درست هم از كار در مي آيد. ما، خودمان، درباره دوستان و آشنايان حدس هايي مي زنيم كه گاهي از كمال صحت برخوردار است؛ في المثل مي گوئيم: فلاني آينده ي درخشاني دارد و به مقامات عالي خواهد رسيد، يا فلاني با اين شيوه اي كه دارد سقوط خواهد كرد. اشتباهاتي كه در اين قبيل پيش بيني ها پيش مي آيد، يا از ناحيه خطاي در محاسبه و يا كمبود مواد لازم براي دريافت آينده و يا غفلت از پاره اي عناصر اصلي وقايع است و اگر كسي در اين سه مرحله، دقيق باشد، به اشتباه نخواهد افتاد.

مسأله را اگر از ديده اعجاز و الهام هم بنگريم، قضيه به همين ترتيب است.


مگر كسي كه مدعي است پيغمبر صلي الله عليه و آله بر سبيل اعجاز و علم غيب، از آينده خبر داده، او را از درك روابط حوادث و زنجير علت و معلول و موجبات به هم پيوسته ي فاجعه ي كربلا عاري مي داند؟ البته كه پيامبر صلي الله عليه و آله را عالم به اين روابط مي داند، ولي ممكن است اين انديشه در او راه نيافته باشد كه اين سري دانستني ها به هم مربوط است و علوم پيغمبر صلي الله عليه و آله، هر كدام، جداي از ديگري نيست. در مورد علي عليه السلام نيز همين سخن صادق است.

ما با اين ديد، استراتژي انقلاب حسيني را دريافت مي كنيم؛ و همان گونه كه در ديباچه يادآور شديم؛ به پندار ما، مسأله را فراتر از اين درك قلمداد كردن، ضايعه اي است كه از ديرباز، گريبان گير ما بوده و هم اكنون نيز بر زبان گويندگان و قلم نويسندگان، جاري و ساري است. در اينجا دو نمونه از اين ديدها را به عنوان مثل ذكر مي كنيم:

مرحوم آيت الله كاشف الغطاء در پاسخ اين سؤال كه چرا امام حسين عليه السلام با وصف اين كه مي دانست كشته مي شود، به كربلا آمد؟ مي نويسد:

«اين گونه سؤالات، اعتراض به ائمه عليهم السلام است! در حالي كه عمل آنها قابل بحث نيست؛ چون اعمال آنها از روي طوماري است كه همه سرنوشتهاي آنها در آن قيد شده است، حتي گاهي خود آنها از مضمون طومار اطلاع ندارند؛ ولي بي چون و چرا پس از اطلاع بايد عمل كنند.» [1] .

آقاي محمد باقر خميني مترجم كتاب «سمو المعني في سموا الذات» تأليف استاد عبدالله العلايلي در مقدمه خود مي نويسد:

«شيعه عقيده دارد كه ائمه عليهم السلام، معصوم بودند و علت كارهاي آنها اخلاق عادي و عواطف بشري نبود؛ گر چه همه مطابق عواطف حقه و مصالح عامه بود. گر چه رنج استاد علايلي در تطبيق اين اعمال به فلسفه عواطف و مقتضاي افكار سياسي و اجتماعي، قابل تقدير است و براي كساني كه درست ائمه عليهم السلام را نشناخته اند، بسيار مفيد است.» [2] .


به نظر ما، الهي بودن قيام حسين و مأموريت امام راجع به اين قيام و مكتوب بودن مسأله، از اول خلقت، هيچ كدام منافي با آن نيست كه اين جريان، در عين حال، طبيعي و قابل درك و تفسير باشد. چگونه است كه ما با وصف اذعان به مرموز بودن ارگانيزم روحي بشر و قوا و عناصر افزون از حدي كه در هر فرد آدمي تعبيه شده و افكار فلاسفه و متفكرين را پيوسته به خود مشغول داشته، مي توانيم كارهاي روزانه ي هر كس را تجزيه و تحليل كرده و به علل و موجبات آن پي ببريم؟

البته پاره اي از افراد بشر، بطور نامحدود، بر ديگران برتري دارند؛ اين تفوق روحي همه جانبه كه كليه زواياي روحي يك فرد را در سطحي عاليتر از ديگران قرار مي دهد، او را به صورت شخصيتي كه تمام عناصر عالي انساني را داراست، در مي آورد؛ و پر واضح است كساني كه در مراحلي بسيار دورتر از او و پست تر از او قرار دارند نمي توانند او را به خوبي دريافت كنند. [3] .

حتي فردي را هم كه در يك جهت، نبوغ داشته باشد (مثلا انيشتين) كسي مي تواند به سازمان روحي و طرز تفكر و فرآورده هاي مغزي او احاطه يابد كه لااقل همانند خود او باشد؛ ولي اين همه، منافات با آن ندارد كه ارگان هاي روحي و جسمي او، طبيعي و قابل درك و لمس و تفسير باشد...

درك ما از حسين بن علي عليه السلام، با مقياسي عظيم، از چنين دريافتي، ناقصتر است؛ ولي در عين حال، از بررسي آنچه از شخصيت او فهميده ايم و شرايطي كه از زمانه ي او به دست ما آمده و كلماتي كه از او برجاي مانده، به خطوط انقلاب او آشنا مي شويم و از آن سرمشق مي گيريم. مراجعه به آثار گذشتگان نيز نشان مي دهد كه در ابتدا، قضيه ي كربلا را با ديد صحيح و روشن مي نگريسته اند؛ ولي بعدا در طول تاريخ، مخصوصا آن هنگام كه پس از ائمه عليهم السلام، بهره برداري از فاجعه كربلا به اوج عظمت خود رسيده بود، قضيه ي مزبور را با تفاسير ناآشنا و مرموز، تفسير مي كرده اند.

يك مقايسه بين كتاب «ارشاد» تأليف شيخ اعظم مفيد و كتاب «مناقب» ابن شهر آشوب و بعدا «بحارالانوار»، سير تكاملي يكطرفه داستان را براي ما مبرهن


مي كند.

اينك كه ما در يك دوره انتقالي به سر مي بريم، در برابر عكس العمل تعليمات گذشته قرار داريم و پيداست كه تعليمات يكطرفه گذشته، واكنش كاملا يكطرفه خواهد داشت و بدين ترتيب ملاحظه مي كنيم كه در عصر ما بسياري از قبول وجود يك سلسله مسايل مافوق ادراك، سرباز مي زنند و بدان گردن نمي نهند!...

به عقيده ما، پيشينيان افراط كرده و معاصرين به راه تفريط رفته اند و مسأله با يك تعديل و اصلاح قابل حل و فصل است. با اين تعديل، بسياري از اشكالاتي كه تصورات مبهم گذشته به وجود آورده بود، خود به خود از بين مي رود؛ اين اشكالات، از اين قرار بود كه چگونه يك شخصيت فوق انساني و نزديكترين شخص به خدا، به دست مردم كشته مي شود و خدا او را نجات نمي دهد؟ و جوابهايي كه داده مي شد از اين قبيل بود كه: «مقدار چنين بود. او مي توانست؛ ولي خودش نخواست. ملايكه و اجنه به ياريش آمدند؛ ولي قبول نكرد. شهادت او براي وفاي به پيمان و براي شفاعت گناهان امت رو سياه جدش بود.» و از اين قبيل...

امام حسين عليه السلام، بدين ترتيب، به صورت «مسيح مصلوب» در آمده بود كه كشته شدن او همانند صليب مسيح، مافوق ادراك بشري قلمداد مي شد. بر اثر همين تفاسير مبهم و مرموز بود كه پروفسور «ويكنز» استاد عربي دانشگاه «كمبريج» به راه تفريط رفته و مي گويد:

«مي توان معادل تمام افكار و عقايد فرعي شيعه را در مذاهب بت پرستي قديم و مسيحيت باستاني پيدا كرد؛ مانند قرباني شدن و شفاعت از طريق امام حسين عليه السلام براي بخشوده شدن گناهان...» [4] راه ميانه آن است كه بگوئيم: ما در عين اينكه از درك مراحل عالي و مافوق ادراك روحي امام عاجزيم؛ ولي با همين ابزارهاي معمولي اي كه در اختيار داريم مي توانيم قيام او را توجيه كنيم. آنچه كه ما بدان وقوف نخواهيم يافت، احاطه بر حالات روحي و انگيزه هاي ملكوتي و آسماني اوست و اين نه بدان معني است


كه ما حتي از آشنايي اجمالي به روحيه و سرگذشت كار او عاجز باشيم. و اكنون در پرتو حقايق فوق، مسأله را به ترتيبي بسيار ساده بررسي مي كنيم.

در صفحات گذشته وضع دوران اخير معاويه و خصوصيات زمامداري يزيد و حالات روحي او را در اوان زمامداري، بطور اجمال خوانديم. اينك سرگذشت تصادم اجتناب ناپذير محصول نيم قرن انحراف را با امام حسين عليه السلام از نظر مي گذرانيم: وقتي معاويه مرد، به دلايل گذشته، زمينه ي يك انقلاب در سراسر كشور به وجود آمد و بيش از همه، شيعيان كه در دوران سياه حكومت 20 ساله معاويه، جانشان به لب رسيده بود، اينك به جنب و جوش و فعاليت پرداختند و درصدد برآمدند تا با استفاده از بي كفايتي يزيد و درهم ريختگي اوضاع و نارضايتي عمومي، از اطاعت يزيد سرباز زنند. شيعيان، از زمان معاويه، هر چند گاه، يكبار براي انقلاب، به امام عليه السلام مراجعه مي كردند و هميشه در آرزوي زمامداري او بودند و اينك موقع آن است كه به آرزوي ديرينه ي خود برسند. امام عليه السلام، نيز خود را جانشين پيغمبر صلي الله عليه و آله و خليفه شايسته اسلامي مي شناسد و معتقد است كه بايد زمام امر به دست او افتد.

از سوي ديگر، يزيد، شتابزده و سريع، «وليد» والي مدينه را مأمور كرد كه از امام حسين عليه السلام بيعت بگيرد. اين پيشنهاد بچگانه و احمقانه توسط وليد، به همراه تهديدهاي ناشيانه ي مروان، شبانه طي يك جلسه ي خصوصي و محرمانه به اطلاع امام عليه السلام رسيد. وي بدون اينكه در جلسه ي رسمي صريحا پيشنهاد را رد كند، به اين عذر كه بيعت بايد علني صورت گيرد، جلسه را ترك گفت.

او كه اوضاع را نامساعد و جان خود را در خطر مي ديد، شب بعد، با كليه خانواده اش، مدينه را ترك گفت.

او وقتي مدينه را پشت سر گذاشت آيه اي مي خواند كه حاكي از اضطراب و ناراحتي اوست. آيه اين است:


«فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين» [5] .

«در حال ترس و انتظار از شهر خارج شد و گفت: خدايا مرا از گروه ستمگران نجات بخش.»

وي پنج روزه، مسافت بين مدينه و مكه را طي كرد و به مكه آمد. مكه از نظر محيط اسلامي «بستگاه» بود و بدين ترتيب، امام عليه السلام، به صورت يك پناهنده ي سياسي به كعبه ي مسلمين پناه برد و پنج ماه در مكه سرگرم موعظه و ديد و بازديد بود. عكس العمل ورود امام حسين عليه السلام به مكه، نامه اي بود كه يزيد براي ابن عباس نوشت و او را براي نصيحت كردن امام عليه السلام واسطه كرد و ابن عباس به او جواب رد داد و خود به مكه آمد.

در مكه، مسأله بيعت با امام حسين عليه السلام مطرح نبود و دستگاه يزيدي در اين مدت در برابر پناهندگي سياسي امام عليه السلام، سياست صبر و انتظار در پيش گرفته بود. امام عليه السلام، استنباط كرده بود كه در ايام حج كه جمعيت زايرين متراكم خواهد شد، خطر تازه اي متوجه اوست؛ و حدس مي زد كه در اين ايام با استفاده از فراواني جمعيت، او را غفلتا بكشند.

از آن طرف، در كوفه - مقر شيعيان - هيجان، زياد بود؛ اجتماعات زيادي تشكيل شد و نامه هاي فراواني مبني بر دعوت امام عليه السلام به او رسيد. وي كه قبلا نماينده ي خود «مسلم» را به كوفه فرستاده و مطلع بود كه مردم با او بيعت كرده اند، بهترين راه را آن ديد كه براي رهايي از خطر، به كوفه رود. او با شم سياسي صحيحي كه داشت، مي دانست كه حكومت خائن يزيد، دست از او برنمي دارد و تا پاي جان او ايستاده است؛ ولي او كه نبايد خود را به راحتي به كشتن بدهد! خطبه ي او در مكه نشان مي دهد كه او خطر را قطعي مي ديد؛ ولي نمي خواست بر اثر بي احتياطي، خونش در خانه خدا ريخته شود و حرمت خانه از بين برود.

حركت او به كوفه از يك عامل ديگر هم برخوردار بود. او در برابر دعوتنامه هاي مفصل، وظيفه داشت كه به خواسته ي مشروع مردم پاسخ مثبت گويد.


از طرفي او كه عاشق شيداي برقراري حق و عدل در اجتماع بود و از اين رو، خود را مكلف مي بيند به هر راه محتملي برود و به هر وسيله عقلايي براي برانداختن رژيم حاكم، دست زند.

از نظر سياسي يك احتمال وجود داشت كه كوفيان بر سر عهد خود باشند و او را ياري كنند؛ ولي همزمان با حركت امام حسين عليه السلام، اوضاع در كوفه دگرگون شد و با كشته شدن مسلم، همه چيز به نفع دستگاه پايان يافت.

وي در بين راه، خبر قتل مسلم و كودتاي ابن زياد را شنيد و دانست كه اوضاع، سخت مبهم و تاريك است؛ ولي از بازگشت امتناع ورزيد. امتناع او از بازگشت؛ علاوه بر اينكه مقتضاي عظمت روحي او بود، شايد عامل ديگري داشت و آن، وجود اين احتمال بود كه ورود او به كوفه بار ديگر اوضاع را دگرگون كند و به نفع او شود؛ اين احتمال، بسيار عقلايي و صحيح بود؛ زيرا بر اثر همين احتمال فرمانرواي كوفه، حدود و ثغور را بست و آمد و رفت را كنترل و رابطه ي كوفه را با خارج قطع كرد، و امام عليه السلام را پيش از آنكه به كوفه برسد، محاصره نمود.

امام عليه السلام، وقتي محاصره شد، با پيشنهادهاي مسالمت آميز، مبني بر بازگشت به مكه و يا هر جاي امن ديگري، سعي كرد خود را از مهلكه نجات دهد؛ ولي مأمورين بشدت جلوگيري كردند.

مسأله بيعت، آخرين راه حل اعلام گرديد و امام عليه السلام كه تار و پودش با طهارت و سربلندي و عزت بافته شده بود، با تمام قوا در برابر اين پيشنهاد ايستادگي كرد و بدين ترتيب وي با وصف همه ي احتياطهاي لازمي كه از نظر وظيفه ديني و وجداني براي حفظ جان خويش كرده بود، شهيد شد.

پس جريان ظاهري داستان از اين قرار است كه: وي از يكسو تحت فشار حكومت، براي بيعت قرار گرفته بود و از طرفي مي خواست، وظيفه ي خود را در قبال حكومت خاين جديد انجام دهد و از طرفي به كوفه دعوت داشت و از نظر احتمال، جايي كه بتواند جان خود را حفظ كند و هم هدف خود و مردمي كه از او دعوت كرده اند، تعقيب كند، كوفه بود.


از سوي ديگر، وي در عين حال، به شخصيت خود و حدود نفوذ و تأثير خويش در جامعه ي اسلامي واقف بود و مي دانست كه اگر كشته شود، موج نفرت از هيأت حاكمه از سراسر كشور برخواهد خاست و اين نفرت عمومي و ناراحتي مردم، از فاجعه ي قتل او، سر سلسله حوادث و شورش هايي خواهد شد. و بدين ترتيب چنين مي انديشيد كه بايد براي اجراي احكام خدا و مبارزه ي با ظلم و ستم از هر راه ممكن اقدام كند. اگر اين راه ها او را به مقصد برساند كه چه بهتر؛ و اگر به مقصد نرسد، و شكست خورد، تازه شكست او به صورت پرچمي در خواهد آمد كه مبارزين گوشه و كنار مملكت را به دور خود جمع خواهد كرد. البته اين احتمال در نظر امام حسين عليه السلام ترجيح داشت و لذا كلمات او در بين راه، هميشه بر محور اخبار از يك سرنوشت خطرناك بود؛ ولي نه بدان ترتيب كه بعضي به طور مبهم گويند: «وي براي كشته شدن مي رفت.» درست آن است كه بگوييم وي با آنكه مي دانست كشته مي شود، خود را ملزم مي ديد كه دست به هر گونه اقدامي كه موجبات تزلزل حكومت بني اميه را فراهم كند و احتمالا آن را سرنگون سازد، بزند.

بنابر آنچه گذشت، وي به منظور تشكيل حكومت به عراق مي آمد؛ ولي نرسيده به ستاد مخالفين، نقشه اش توسط مامورين، خنثي شد و جريان دگرگون گرديد. اين واقعيتي است كه به گوش بسياري نا آشنا است و گويندگان و نويسندگان، به غلط از اعتراف به آن گريزانند. اينان خيال مي كنند با اعتراف به اين واقعيت تاريخي كه امام براي به دست گرفتن حكومت قيام كرد و شكست خورد، از نظر تاريخي، به صورت مبارزان شكست خورده سياسي ديگر در خواهد آمد و لذا بهتر مي دانند كه دامان امام را از اين اتهام ناروا پاك سازند.

در حالي كه به نظر ما، وي با آن كه مي دانست زمامدار نخواهد شد و اوضاع براي او مساعد نيست، معتقد بود كه تنها راه اصلاح جامعه ي اسلامي تشكيل يك حكومت صالح و آن هم به زعامت خود اوست. دعوت كوفه نيز براي او تكليفي آورد كه محتملا وي را به مقصد خويش نزديك مي كرد. نمي توان گفت: امام به روحيه ي مردم واقف نبوده و گول آنان را خورده است؛ زيرا با شواهدي كه از گفتار او


در دست است؛ او مردم را بهتر از همه مي شناخت؛ ولي جواب مردم را نمي شود بدين گونه داد كه شما دروغ مي گوييد و به من وفادار نيستيد! تا مردم عملا ثابت نكرده اند كه اهل كار نيستند، پيوسته بر ضد امام عليه السلام اقامه دليل مي كنند كه ما حاضر بوديم و شما حاضر نشديد! از طرفي، اگر او نمي آمد، ما از كجا مي دانستيم كه دعوت كنندگان او وفا نداشته اند؟!... اگر امام حسين عليه السلام بدون ارايه مدرك واقعي، مردم كوفه را به بي وفايي متهم مي كرد، از نظر واقعيت و از نظر تاريخ چه دليلي در دست داشت؟

هنوز كه هنوز است، مورخين ما از درك اين واقعيت كه امام حسن عليه السلام برادر بزرگ او، راستي در محذور قرار گرفت و تن به صلح داد، ابا دارند و وي را متهم به آرامش طلبي مي كنند! بدين ترتيب، امام حسين عليه السلام به چه دليل مي توانست به كوفه نرود؟ آن هم كوفه اي كه قلمرو نفوذ معنوي او بود و جنايات دستگاه اموي در بصره و كوفه و ظلم ها و تعديات فراوان و قتل نفس و غارتگري ها، مردمش را به ستوه آورده بود و روحيه هاي آنها براي سرنگون كردن اوضاع حاضر و آماده بود...

و ما چه مي دانيم؟ شايد همان گونه كه اصحاب او در بين راه گفتند: اگر او به كوفه وارد مي شد وضع دگرگون مي گشت و رشته هاي «پسر زياد» يكسره «پنبه» مي شد. اين حدس همان گونه كه گذشت بسيار صحيح است، و از همين رو تمام قوا براي ممانعت از ورود امام به كوفه به كار افتاد.

قيام او براي به دست گرفتن حكومت، با آنكه از طرف ناظرين سياسي با ناراحتي شديد تلقي مي شد و دوستان او پيوسته توصيه مي كردند كه از رفتن به كوفه صرف نظر كند؛ ولي براي او كه با ديدي وسيعتر و همه جانبه تر اوضاع را مي ديد و حتي در صورت كشته شدن هم به هدف مي رسيد، واجب مي نمود كه به سير خود ادامه دهد و هر چند احتمال پيروزي او اندك باشد، مقصد خويش را دنبال كند.

فرار عده اي از مورخين و نويسندگان ما از اقرار به اينكه وي براي در دست گرفتن حكومت به عراق مي آمد، از آن روست كه آنان تصور غلطي از انگيزه ي مبارزه براي رسيدن به قدرت در فكر خود دارند و فكر مي كنند تلاش براي در دست گرفتن


قدرت، به معني پي جويي مقامات دنياست و تنها بر اساس جاه طلبي استوار است؛در حالي كه چنين تلاشي مي تواند بر اساس احساس وظيفه و مسؤوليت و به منظور حفظ نواميس و شؤون دين و حقوق امت صورت گيرد.

مگر اين همه نهضت هاي آزادي بخشي كه در جهان بر اساس تغيير رژيم و در دست گرفتن حكومت، توسط رهبران بزرگ و آزادي خواه ملي صورت مي گيرد و سيستم اجتماعي - سياسي جامعه را عوض مي كند، مورد تقديس و تكريم نيست؟

اگر شخصي مثل امام حسين عليه السلام با خصوصيات اخلاقي و معنوي اي كه از او سراغ داريم بر سر مسأله خلافت با عنصر پستي مثل يزيد به نزاع برخاست و بر سر همين دعوا كشته شد چيزي از اهميت مرام و ايده ي او كم مي شود؟ فرق است بين كسي كه انگيزه هاي جاه طلبانه او را در صحنه مبارزه مي كشد، با آن كسي كه در راه دفاع از ايده و عقيده و برقراري يك نظام صالح اجتماعي در پرتو يك قدرت مشروع به قيام برمي خيزد.

فرار از اعتراف به عنصر احراز رياست و قدرت در قيام امام حسين عليه السلام، عكس العمل اعتراضات و بينش هاي عده اي است كه قيام مزبور را صرفا يك مبارزه ي ساده ي سياسي كه صدها نظير آن در طول تاريخ به چشم مي خورد، ديده اند و بدون توجه به انگيزه ي امام عليه السلام، مسأله را از حدود يك شكست معمولي؛ فراتر نمي دانند و احيانا امام حسين عليه السلام را در ارزيابي قدرت خويش و محاسبه در اوضاع سياسي اشتباه كار مي دانند. مثلا «محمد حضرمي» در كتاب «تاريخ الامم الاسلاميه» مي نويسد:

«و بدين شكل كه بسيار دردآور است، حادثه قتل حسين عليه السلام بر اثر بي احتياطي و بدون مال انديشي خودش پايان يافت... حسين عليه السلام خطاي بزرگي را مرتكب شد؛ زيرا خروج او مايه تفرقه ي امت اسلام گرديد... چقدر در اين زمينه كتاب نوشتند و همه ي اين كتاب ها به منظور برافروختن آتش فتنه و ايجاد دوري بين مسلمانها بود... مطلب آخر اين است كه اين مرد در طلب امري در آمد كه براي او مهيا نشده بود. جلوي او را گرفتند و كشتند. تاريخ از اين واقعه، عبرت مي گيرد بدين ترتيب كه: كسي كه دنبال كارهاي بزرگ مي رود، نبايد بدون تهيه وسايل طبيعي به دنبال آن


رود. حسين عليه السلام با يزيد مخالفت كرد، با آنكه مردم با او بيعت كرده بودند و آن همه ظلم و جوري كه لازم است تا در برابر آن قيام نمود، هنوز ظاهر نشده بود.» [6] .

به قول علامه اميني:

«كاش اين نويسنده، مطالب فوق را پس از احاطه بر شؤون و شرايط خلافت، اسلامي مي نوشت كه بايد خليفه، از عهده ي تدبير شؤون بر آيد كه تهذيب نفوس داشته و از رذايل، پاك باشد تا بتواند پيشواي ملت گردد...» [7] .

كم بيني اين گونه نويسندگان، باعث شد كه معتقدين و ارادتمندان امام، سنگرگيري كنند و مسأله را صرفا از ديده ي ديگري بررسي كنند و بگويند: وي آمده بود تا كشته شود و سوژه ي تبليغاتي خوبي براي از بين بردن دستگاه به وجود آورد. اين تفسير را مخصوصا با اسارت اهل بيت عليهم السلام، بيشتر اهميت مي دهند و في المثل «آيت الله كاشف الغطاء» مي نويسد:

«وي هم هتك و هم تعرض ناموس را قبول كرد كه اثرش بيشتر باشد؛ چون قتل در نزد عرب چندان مهم نبود. او راهي نداشت جز اينكه از او هتك حرمت شود كه اثر عميقي در دلها گذارد.» [8] .

همين گفتار به صورت جالب تري بدين ترتيب بيان شده كه امام حسين عليه السلام چون قدرت جنگ نظامي با دستگاه را نداشت، لذا به جنگ اعصاب و به اصطلاح جنگ سرد پرداخت.

براي ايجاد زمينه ي چنين جنگي، او بايستي اولا زمينه اي در افكار عمومي ايجاد كند و اين زمينه، جز از راه ايجاد يك ماده ي قوي ايجاد نمي شود؛ لذا بايد ماده قوي تبليغاتي را تهيه كرد و روي آن به تبليغات پرداخت. كشته شدن حسين عليه السلام، همان ماده قوي اي بود كه تبليغات زينب عليهاالسلام و زين العابدين عليهم السلام بر پايه ي آن مي چرخيد و امام براي همين منظور به كربلا آمد و خود را به كشتن داد.

اين تفسير با آنكه جالب است، ولي يك طرفه و مورد اشكال است. اگر چنين


بود، پس چرا امام تا آخرين لحظه، پيشنهاد بازگشت مي داد؟! او كه مرد تعارف و صحنه سازي بود و بر خلاف حقيقت، سخني نمي گفت. واقع امر، اين است كه پيشنهاد او حقيقت داشت و اگر به او اجازه مي دادند، بازمي گشت.

آيا او مي خواست به همين سادگي دست از جنگ سرد و ماده تبليغاتي و سوژه ي قوي خود بردارد؟ و يا مسأله اين بود كه وي در نظر داشت به جاي ديگري كه زمينه اي دارد برود و تجهيز قوا كند و منتظر فرصت بنشيند تا اوضاع، براي يك قيام پيش بيني شده آماده گردد؟

ما در پرتو سخنان خود امام حسين عليه السلام و جريانات بين راه و گفتگوهاي جاري بخوبي اين حقايق را درك مي كنيم. او در جواب مردم كوفه كه به او نوشته بودند: «به سوي ما بيا كه ما پيشوا نداريم تا به وسيله تو، به گرد حق جمع گرديم»، نوشت:

«به خدا امام جز آن كس نيست كه به كتاب خدا حكم كند و قائم به عدالت باشد و خود را براي خدا بر اين كار وادارد».

«عبدالله بن مطيع» به او گفت: «اگر آنچه را در دست بني اميه است (يعني سلطنت و حكومت) بخواهي، تو را مي كشند.» اين گفته مي رساند كه مسأله در نظر آشنايان امام، امر روشني بوده است: امام عليه السلام در خلافت، با يزيد دعوا داشت.

امام پس از نماز عصري كه در اولين روز ملاقات با حر خواند، فرمود:

«ما اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله براي سرپرستي اين امر از اين مدعيان كه بين شما به جور و عدوان رفتار مي كنند و آنچه ادعا مي كنند ندارند، شايسته تريم».

اين قبيل سخنان كه فراوان است، حاكي از اين است كه امام، مدعي خلافت بوده و خود را سزاوار اين مقام مي ديده است. اما در اينجا سخنان و مذاكرات ديگري وجود دارد كه از حقيقت ديگري حاكي است:

امام به برادرش «محمد حنفيه» كه او را بر سر راه حركت از مدينه، از رفتن بازمي داشت، گفت: «رسول خدا را خواب ديدم كه به من گفت: خدا خواسته است تو را كشته و عيالت را اسير ببيند.»

وقتي مي خواست از مكه حركت كند، فرمود:


«براي من قرارگاهي برگزيده اند كه بدان خواهم رسيد چنان مي بينم كه بندبندم را گرگ هاي بيابان در جايي بين نواويس و كربلا پاره كنند... هر كه در راه ما جان مي دهد و خود را براي ملاقات با خدا آماده مي بيند، با ما كوچ كند.»

پس از دريافت خبر قتل مسلم، پيرمردي به او گفت: «به طرف نيزه ها و شمشيرها مي روي؟» امام ضمن تأييد وي فرمود:

«به خدا مرا نخوانده اند مگر آنكه اين لخته را از اندرونم بيرون آرند.»

پس از ملاقات با حر، مترنم به اشعاري بود و با اهل بيت خود سخناني مي گفت كه همه حاكي از سرنوشت خطرناك او بود. اين سري سخنان و مذاكرات نمودار آن است كه امام عليه السلام، در عين حال مي دانست كه به خلافت نخواهد رسيد و كشته خواهد شد.

مذاكرات ديگري را نيز ملاحظه مي كنيم كه حقيقت سومي را براي ما روشن مي كند:

وقتي امام از مكه حركت كرد، «فرزدق» او را ديد، در جواب او فرمود:

«اگر حركت نمي كردم دستگيرم مي كردند.»

پس از ملاقات با لشكر حر، پيش از نماز ظهر، خطبه خواند و فرمود:

«اگر بر آن تصميميد كه نامه ها نوشتيد، به من عهد و ميثاق اطمينان بخش بدهيد و اگر قدوم مرا ناخوش داريد، به همان جا كه آمده ام، برمي گردم.»

وي پس از مشاوره با اصحاب به كوه «ذي حسم» پناه برد و به طرف چپ مي رفت و مي خواست حلقه محاصره را بشكند و از فرات عبور كند و به انبار و مداين رود و ياوراني جمع آوري نمايد. [9] .

پس از مذاكرات محرمانه اي كه در كربلا بين او و ابن سعد انجام شد، ابن سعد به كوفه گزارش داد كه امام حاضر شده به جاي اول خود برگردد.

اين قبيل مطالب، نمودار آن است كه وي هم براي حفظ جان خويش، و هم بر حسب دعوت قبلي و هم به مقتضاي الزام ديني و اخلاقي به كوفه مي آمده است و


سفر او كه به شهادتش منجر شد از عوامل چندگانه برخوردار بوده است. و هر گفته اي غير از اين، مواجه با اشكال خواهد بود:

اين گفته كه او تنها در نقشه ي رسيدن به خلافت بوده و بدين منظور مي آمده، با پيش بيني هاي او داير بر كشته شدن، سازگار نيست و اين گفته نيز كه او تنها براي تهيه ي ماده ي قوي (!) براي تبليغات بر ضد دستگاه اموي حركت مي كرده (يعني شهادت و اسارت)، با پيشنهادهاي او داير بر بازگشت و كج كردن راه و شكستن محاصره نمي سازد؛ ولي با توجه به عوامل نامبرده ي فوق، گفته هاي متفاوت امام، مشعر بر موجبات مختلف قيام اوست.

از سطور بالا جواب اين سوال كه: وي با آنكه مي دانست كشته مي شود، چرا خود را در معرض هلاك افكند؟ بخوبي واضح مي شود.

يك جواب اين است كه: وي خود را به كشتن نداد، او براي حفظ جان خويش به عراق مي آمد؛ ولي به كوفه نرسيده، او را محاصره كردند و كشتند و شايد اگر وارد كوفه مي شد به طوري كه گذشت، جان او هم بسلامت مي ماند.

جواب ديگر آن است كه: وي همانند فرمانده ي سپاهي بود كه در صحنه ي نبرد، شركت مي كند؛ ولي قراين و امارات، حاكي است كه كشته مي شود. او با اينكه مي داند كشته مي شود، در صحنه جنگ شركت مي كند، نه آنكه مي رود خود را به كشتن مي دهد؛ مي رود كه دشمن را از بين ببرد؛ ولي اين را هم مي داند كه از بين رفتن دشمن مستلزم از بين رفتن اوست؛ كسي كه اين ايراد را به حسين بن علي عليه السلام مي گيرد، گويي عمليات شجاعانه ي سربازان دلاور روزگار را تخطئه مي كند و اصولا شركت در صحنه ي جنگ و نبرد با دشمن را در صورتي كه سربازي علم به كشته شدن داشته باشد، بيهوده مي داند! نمونه ي اين قضيه هر روز در دنيا در جبهه هاي جنگ اتفاق مي افتد؛ ولي هيچ گاه كسي جنگ هاي حق طلبانه و آزادي بخش را برا اين اساس كه مردم خود را به كشتن مي دهند، تخطئه نكرده است.

ممكن است ايراد بدين صورت مطرح شود كه: وي چرا اساسا خود را در معركه ي مبارزه ي با بني اميه وارد كرد كه منجر به كشته شدن او گردد؟ اين سؤال نيز


ممكن است بدو صورت جواب داده شود:

يكي اين كه او ابتدا خود را وارد معركه نكرد. اين، روش استبدادي و فشار دستگاه حكومتي بود كه او را الزاما وارد معركه كرد. مگر نه اين است كه حركت او از مدينه، براي فرار از بيعت و حفظ جان بود؟ شبي كه وليد او را براي بيعت دعوت كرد، او آن قدر تأمين جاني نداشت كه تنها برود، و از اين رو، عده اي از افراد خانواده و موالي خود را مسلحانه با خود برد و بر در خانه نشانيد و به آنها دستور داد كه اگر سر و صدايي بلند شد با اسلحه وارد شوند و از او دفاع كنند. احتياط او بيجا نبود؛ زيرا مروان كه در جلسه خصوصي حضور داشت به وليد گفت: يا همين حالا از او بيعت بگير و يا او را بكش! كه امام حسين عليه السلام او را به شدت كتك زد!

حركت او از مكه نيز بر اثر احساس خطري بود كه از ناحيه ي دستگاه اموي مي كرد. در كربلا نيز چند بار به او اعلام شد كه تنها راه براي رهايي او، بيعت با يزيد است. ابن سعد كه از شركت در خون حسين عليه السلام سخت ناراحت بود، دو مرتبه نامه هاي اصلاح طلبانه به كوفه فرستاد و هر دو مرتبه ابن زياد در جواب تأكيد كرد كه بايد از امام بيعت بگيرد و يا او را بكشد.

عصر تاسوعا وقتي لشكريان يورش آوردند، در جواب عباس بن علي عليه السلام كه از طرف امام از آنان پرسيد چه كار داريد؟ گفتند، يا بيعت يا جنگ!

روز عاشورا پس از خطبه ي جانسوز و مهيج او، يك سپاهي فرياد زد: ما نمي فهميم چه مي گويي؟ به حكم پسر عمت (يزيد) تن در ده!

ملاحظه مي شود كه از اول تا آخر جريان، تنها يك راه براي نجات امام وجود دارد و آن بيعت با يزيد است. و اين مسأله اي بود كه ابتدا از طرف حكومت جديد يزيد عنوان شد و امام به صورت مردي مجبور و مقهور در آمد كه براي حفظ جان خويش به اينجا و آنجا پناه مي برد و آواره بيابان ها گرديد. آيا بدين ترتيب، او خود را وارد معركه كرد؟!

جواب ديگر آن كه: او خود را خليفه صالح اسلامي مي دانست و تنها ملجأ و اميد جامعه براي پديد آوردن يك وضع نو بر اساس عدالت و مساوات اسلامي بود؛


پس صرف نظر از بيعت پيشنهادي اجباري، اگر هم او را به حال خود مي گذاشتند، باز هم خود را موظف مي دانست كه اولا از هر امكان احتمالي براي تشكيل يك حكومت ايده ال اسلامي استفاده كند، و در غير اين صورت، همان گونه كه شيوه ي او در زمان معاويه بود، در پرتو يك استقلال كامل و بدون آنكه حكومت را به رسميت بشناسد، به صورت وزنه ي سنگيني در كفه ي سياست در آيد كه پيوسته در كارهاي مملكتي اظهار نظر و انتقاد و از مفاسد و مظالم تا حدود توانايي جلوگيري كند؛ ولي يزيدي كه براي بيعت تا پاي جان او ايستاده، كجا اجازه مي دهد كه او مثل زمان معاويه، اموال دولت را توقيف كند و طي نامه ها و مذاكرات، بر ضد حكومت به شديدترين حملات دست زند؟ اشتباه است اگر خيال كنيم امام مي توانست به صورت شرافتمندانه زندگي كند؛ چنين چيزي محال بود! چرا كه، تنها راه ادامه ي زندگي او، بيعت با يزيد بود و بر فرض هم كه بني اميه از اين تصميم صرف نظر مي كردند او تنها در صورتي مي توانست زندگي كند كه مثل ساير مردم، ظلم پذير و ذليل باشد. و با توجه به تبليغات ضد هاشمي كه از ناحيه ي بني اميه، بشدت رواج داشت، حتي شخصيت خانوادگي و احترام خانوادگي او محفوظ نمي ماند، و او بدين ترتيب به صورت ضعيف ترين افراد مملكت درمي آمد. بنابراين، راه منحصر به فرد او تعقيب ايده ي واژگون كردن رژيم و تأسيس حكومت جديد بود.

بدين ترتيب، اگر او در مساله بيعت هم مجبور و مقهور نبود، ساكت نمي نشست و خود را وارد معركه مي كرد. خطبه ي او بعد از نماز عصر، پس از ملاقات با حر حاكي از وظيفه خطير و مشكل اوست:

«مردم! رسول خدا فرمود: هر كس پادشاه ستمگري بيند كه حرام خدا را حلال شمرده و عهد خدا را شكسته و او را به وسيله كاري يا گفتاري سرزنش نكند، بر خداست كه او را همانجا برد كه شاه را مي برد!»

وي تصريح فرمود كه:

«من براي اين امر سزاوارترم.»

آري، رودررويي و اصطكاك امام حسين عليه السلام با اوضاع آشفته ي جديد، اجتناب


ناپذير بود و هر مرد شرافتمند و سربلندي مثل او، همان مي كرد كه او كرد. اين بود، خلاصه اي از آنچه در تبيين علل عمومي قيام كربلا مي توان گفت. تا اينجا فهميديم كه داستان كربلا يك واقعه ي طبيعي اجتناب ناپذير بوده كه عوامل آن را مي توان دريافت. و اين، همان گونه كه گذشت به هيچ رو،، امام و قيام او را از قدسيت الهي و معنوي خارج نمي كند. مگر قيام الهي و استثنايي او كه قبلا از سوي پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام پيش بيني شده بود، مي توانست خارج از موازين سنتي و طبيعي باشد؟ مگر اين موازين و سنتها بيرون از قدرت لايزال خداست؟

اكنون ممكن است كسي بپرسد: اگر قضيه چنين است چرا مسأله را تا اين اندازه مهم جلوه داده اند و درباره ي آن به تبليغات پرداخته اند؟

اين سؤالي است كه ما در فصل آينده، ضمن تشريح انگيزه هاي قيام، بدان پاسخ مي دهيم.



پاورقي

[1] سياسة الحسينيه، چاپ تبريز، ص 34.

[2] همت بلند، ص ک.

[3] به فصل اول رجوع شود.

[4] فلسفه قيام حسيني.

[5] القصص: 21 آيه، حال موسي (ع) را هنگام خروج از مصر بيان مي‏کند.

[6] حسن (ع) و حسين، ص 282.

[7] الغدير، ص 259.

[8] سياسة الحسينيه، ص 30.

[9] نهضة الحسين، ص 78.