بازگشت

اركان هدايت، فرومي ريزد


ضايعه ي جبران ناپذير شهادت امام علي بن ابي طالب عليه السلام، مساوق با فروريختن اركان هدايت بود. اين فاجعه ي عظيم، براي هميشه امت اسلام را از داشتن رهبر شكست ناپذيري كه مي خواست اساس رذايل و عوامل بدبختي هاي اجتماعي را در هم فروريزد و جامعه اي ايده آل بر مبناي اسلام و حقيقت، بسازد، محروم كرد.

شهادت علي عليه السلام دو اثر در روح مردم عراق گذاشت: يكي تاثر عميق و آميخته به نوميدي بر اثر در گذست پيشواي محبوبي كه نمونه تمام فضايل انساني بود و حتي در بين مخالفين نفوذ معنوي داشت. و ديگر بروز ضعف و سستي روحي در بين آنان. قتل علي عليه السلام هنگامي به وقوع پيوست كه وي 40 هزار تن را بسيج كرده و آماده ي جنگ با معاويه بود. با توجه به سابقه ي روحيه ي لشكريان علي عليه السلام و خستگي آنان از جنگ، اينك با كشته شدن امام، فرماندهان سپاه و سربازان، همگي ناراحتي آميخته به يأس و نوميدي پيدا كرده اند، مردم كوفه، بر اثر تأثر شديد از شهادت امام علي عليه السلام، بر حسب كشش فطري، با امام حسن عليه السلام بيعت كردند؛ اين بيعت، پيش از آنكه حاكي از تصميم و اراده مردم باشد، نمودار احساسات و عواطف آنها بود و اين عاطفه، چون معمول تأثر از مرگ علي عليه السلام بود، با گذشت زمان، خود به خود فروخفت.

ولي در شام، اوضاع از قرار ديگري بود. معاويه كه در شام، موقعيتي مستحكم


و ياراني منظم و مشاوريني ورزيده داشت و خود نيز مردي زيرك و فطن بود، پس از شهادت علي عليه السلام بهترين موقعيت را به دست آورد. فاجعه قتل علي عليه السلام براي او از هر چيز نشاط انگيزتر بود، خاصه آنكه نقشه ي خوارج در مورد خود او خنثي شد [1] .

معاويه، بر اثر نشاط از قتل علي عليه السلام و تحريك حسن انتقام جويي او، از يك طرف با طرفداران علي عليه السلام و از طرف ديگر با خوارج به جنگ و ستيز پرداخت و در هر دو جبهه پيروز شد.

متشكل بودن خوارج و فراواني شيعيان، دو مانع بزرگ بر سر راه معاويه بود؛ ولي جمعيت فراوان، در صورتي كه تشكيلاتشان درهم ريزد و هسته مركزي نداشته باشند. مبارزه با آنها آسانتر است از مبارزه با جمعيت متشكل ولو با تعداد كم. البته در اين محاسبه، نسبت را فراموش نمي كنيم، بدين معني كه اگر تعداد شيعيان با تشكيلات و روحيه ي آنها، متناسب بود، هيچگاه معاويه نمي توانست بر آنها دست يابد؛ و بر عكس، اگر خوارج، داراي روحيه و بي تشكيلاتي شيعيان بودند؛ به هيچ وجه نمي توانستند در عرصه ي سياست، عرض اندام كنند.

خوارج، بر اثر موفقيت در قتل علي عليه السلام، روحيه شان قويتر شد و بطور متشكل در جنگ با معاويه ظاهر شدند؛ ولي شيعيان با وصف تعداد زياد، از نظر روحي دچار اضطراب و آشفتگي بودند؛ زيرا در آستانه ي تجهيز قوا براي جنگ، فرمانده كل كشته شد و روحيه ي لشكريان، بسيار تضعيف گرديد و اين واقعه براي مردمي كه بر اثر جنگ هاي متوالي استعداد زيادي براي گوشه نشيني و انزوا پيدا كرده بودند، بيش از پيش موجبات تزلزل و وارفتگي را فراهم كرد. معاويه هم بخوبي از اين روحيه ي ناپايدار مردم كوفه خبر داشت و لذا در ماجراي لشكركشي هاي امام حسن عليه السلام توانست به آساني لشكريان او را به خود جلب كند و اوضاع را به نفع خود پايان دهد و امام مجتبي عليه السلام را مجبور به صلح كند.

صلح امام حسن عليه السلام با همه ي انتقادات ناآگاهانه اي كه درباره ي آن شده و مي شود،


نموداري از روحيات پراكنده و انزوا طلب مردم است. براي اطلاع بر وضع روحي مردم، چنانكه گفتيم؛ توجه به اين امر لازم است كه: بيعت مردم با امام حسن عليه السلام، بيشتر از يك عاطفه ي عمومي و حالت خاص و ناپايدار روحي سرچشمه مي گرفت كه پس از شهادت علي عليه السلام در مردم وجود داشت. و لذا پس از آنكه چندي گذشت و تأثر مردم از مرگ علي عليه السلام تخفيف يافت، پاره اي از فرماندهان كه حسن عليه السلام را به خلافت برگزيده بودند، به معاويه پيوستند، و يا از جبهه جنگ كناره گرفتند و امام مجتبي عليه السلام مجبور به صلح شد و به مدينه رفت و معاويه مسلط بر كار گريدد.

معاويه پس از آنكه فكرش از جهت امام حسن عليه السلام راحت شد به تنظيمات كشوري پرداخت و با سياست و شيطنت خاص خود و با پول فراواني كه در دست داشت، حكام ولايات را به طرف خود كشيد و آنان را مطيع خود ساخت.

«سعد بن عاص»، از قول او نقل مي كند كه مي گفت: جايي كه تازيانه كار كند، شمشير به كار نبرم و آنجا كه زبان كفايت كند، نازيانه نگذارم و اگر بين من و مردم مويي باشد آن مو را نبرم. گفته شد: چه مي كني؟ گفت: «هر گاه آنان بكشند من سست كنم و هر گاه آنان سست كنند من بكشم،» هر كه به او بد مي گفت فوري عطايش مي داد و دهانش را مي بست.

ذيلا نمونه اي از طرز رفتار او را با واليان متمرد از نظر مي گذرانيم:

«زياد بن ابيه» كه از دهات معروف عرب است، از طرف علي بن ابي طالب عليه السلام فرماندار فارس بود. معاويه به او نامه ي تهديد آميزي نوشت. زياد پس از دريافت نامه، خطبه اي خواند و گفت: «پسر هند جگر خوار مرا تهديد مي كند. دو فرزند رسول خدا (حسنين عليهماالسلام) با نود هزار شمشير زن كه كه از مرگ نمي ترسند بين من و او هستند. به خدا اگر به من برسد، خواهد ديد كه چگونه سخت و شمشير زن هستم.»

مي دانيم كه زياد از نظر پدر، مورد اختلاف بود و معاويه از اين بدنامي او استفاده كرد، «مغيرة بن شعبه» را فرستاد و او را دعوت كرد و به پدر خود ابوسفيان ملحق نمود و عده اي را شاهد گرفت كه پدرش با «سميه»، مادر زياد، زنا كرده و زياد برادر اوست، معاويه، آنگاه ولايت بصره را به او داد. اين ماجراي نكبت بار و


مفتضح كه يكي از ننگين ترين و رسواترين صفحات تاريخ اسلام است، زياد را از عوامل مؤثر و نافذ حكومت اموي كرد و بدين ترتيب، مردي كه نود هزار مرد شمشير زن به جنگ معاويه مي فرستاد، از موافقين حكومت معاويه شد!

يعقوبي در مورد شيوه ي حكومت و حدود تسلط معاويه مي نويسد:

«معاويه اولين كسي بود كه براي خود محافظ و شرطه و دربان قرار داد و پرده آويخت و نصاري را كاتب خود قرار داد و جلويش افراد مسلح راه مي افتادند. او بر تخت مي نشست در حالي كه مردم زير دست او بودند. وي ساختمان هاي محكم ساخت و اموال مردم را مصادره كرد و مخصوص خود كرد.» [2] .

حدود تسلط معاويه را را بر اقطار مملكت اسلامي، از اندازه ي خراجي كه به دست او مي رسيده مي توانيم بفهميم:

سواد عراق: 120، ميليون درهم

فارس: 70، ميليون درهم

اهواز: 40، ميليون درهم

يمامه و بحرين: 15، ميليون درهم

اطراف دجله: 10، ميليون درهم

نهاوند و همدان: 40، ميليون درهم

ري: 30، ميليون درهم

حلوان: 20، ميليون درهم

موصل و حومه: 45، ميليون درهم

آذربايجان: 30، ميليون درهم [3] .

مصر: 353، ميليون درهم

مضر و ربيعه: 55، ميليون درهم

فلسطين: 450، ميليون درهم


اردن: 180، ميليون درهم

دمشق: 450، ميليون درهم

يمن: 1، ميليون درهم و 200 هزار درهم

در زمان او فتوحات مهمي انجام شد و اين نيز بر تحكيم موقعيت وي مي افزود و اطرافيان و اشراف و تازه به دوران رسيده ها نيز هر كدام به نوبه خود، در محكم ساختن پايه هاي حكومت او موثر بودند. با سلطه مطلق معاويه بر اقطار مملكت، آرزوي ديرينه ي خاندان اموي جامه ي عمل پوشيد، و حكومت اسلامي، دربست در اختيار آنان قرار گرفت، اكنون دنياي اسلام روزگاري را مي گذراند كه درست، برخلاف جهتي بود كه بنيانگذار عاليقدر آن خواسته بود. بايد ديد چرا چنين شد و عوامل اين اوضاع چه بود؟

در بحث از علل تسلط دامنه دار معاويه، بايد به دوران قديم بازگرديم و از گذشته سخن گوييم!

وي كه در زمان عمر به جاي برادرش «يزيد بن ابي سفيان» كه در شام مرد، فرماندار شام گرديد، با دهاء و زيركي، مردم را به سوي خود كشيد و مردم شام هم بر اثر روحيه اي كه بر اثر تعليمات قديم روميان داشتند، فرمانروا يا حاكم را واجب الاطاعه مي دانستند. آنها مردمي متمدن، مطيع و منظم بودند.

خوانديم كه وقتي عمر به شام آمد و وضع او را ديد، گفت: «به تو امر و نهي نمي كنم»، بنظر مي رسد از همان زمان كه معاويه را در شام بال و پر دادند، آينده ي او تأمين شد. اگر همان روز، عمر او را تعيير و سرزنش مي كرد، او هيچگاه در مسير غلطي كه گام برمي داشت، تثبيت نمي شد. از آن گذشته، چنان كه گفتيم، پراكندگي صفوف شيعيان، يكي از علل مهم تسلط معاويه بود؛ اين پراكندگي بدان حد بود كه امام حسن مجتبي عليه السلام با وجود لشكركشي و تجهيز قوا و تصميم بر جنگ با كمال ناراحتي مجبور به صلح شد.

بايد دانست كه صلح براي امام حسن عليه السلام، ناگوارتر از جنگ براي امام حسين عليه السلام بود؛ زيرا مصلحت انديشي كه برخلاف ميل باطني و به حكم اجبار و


ضرورت و به منظور حفظ مصالح عاليه اسلامي و خون مسلمين، دست از جنگ مي كشد و لاعلاج، ناظر تسلط نامشروع خائنين مي گردد، بسي ناراحت تر از كسي است كه به حكم وظيفه به ميدان جنگ مي رود و كشته مي شود و از ديدن ظلم و ستم چشم فرومي بندد. علاوه بر اين، كسي بر حسب مصلحت، شق اول را برگزيند، متهم به ضعف اراده و ملال خاطر و نرمخويي مي شود و ملامت مي بيند؛ در حالي كه مرد جنگ، پيوسته، به نيكي ياد مي شود! پس آنچه درباره ي صلح امام مجتبي عليه السلام گفته مي شود، حاكي از عدم دقت در احوال و اوضاع و حتي عدم اطلاع بر متن داستان صلح است.

از آن رو كه اين مسأله، بستگي نزديك با نهضت حسيني دارد و هميشه اين دو موضوع (صلح حسن عليه السلام - قيام حسين عليه السلام) مورد مقايسه قرار مي گيرد، لازم است در اين زمينه بيشتر صحبت كنيم تا هم به اوضاع بيست ساله ي حكومت معاويه و ديكتاتوري سياه اين دوران شوم آشنا شويم و هم علل نزديك فاجعه ي كربلا را لمس كنيم.

در مورد صلح امام حسن عليه السلام، هميشه اين سؤال مطرح بوده و هست كه: چرا وي مثل برادرش حسين عليه السلام به جنگ نپرداخت؟ اين نكته اساسي در بحث حاضر بايد به ياد ما باشد كه هيچ واقعه ي تاريخي نمي تواند بدون علل تاريخي بوجود آيد و پيداست كه اختلاف وقايع، بر اثر اختلاف علل آنهاست. اين علل، هم شامل رجال تاريخ ساز و روحيات خاص آنها و هم شامل موقعيت ها و شرايط ديگر است؛ به عبارت ديگر: همان گونه كه واقعه تاريخي بر اثر روحيه خاصي كه يك مرد تاريخ دارد وجود مي آيد-بدين ترتيب كه اگر به جاي اين مرد، مرد ديگري مي بود كه صفات ضد او را مي داشت، واقعه ي تاريخي، انقلاب ماهيت پيدا مي كرد و به صورت ديگري در مي آمد - همين طور، عوامل خارج از اختيار و حوزه ي عمل شخصي مرد تاريخ، نيز، در ساختن واقعه تاريخي سهم دارد. پس با تلفيق خصايل روحي و طرز تفكر مرد تاريخ و شرايط و اوضاع و احوال خارج از اختيار او، يك واقعه ي تاريخي به


وجود مي آيد.

بنابراين، براي مطالعه ي علت يك واقعه خاص بايد در دو جهت مختلف به مطالعه پرداخت و مطالعه ي هر كدام بدون ديگري ما را به نتيجه صحيح نمي رساند و ما ذيلا طي مطالعه ي سرگذشت اسفبار صلح، به هر دو جهت واقف مي شويم.

گفتيم كه مردم، بر اثر تاثر شديد از قتل علي عليه السلام و تحريك عواطف، با فرزندش حسن عليه السلام بيعت كردند. اين بيعت نافرجام، كه در شرايط خاص روحي انجام گرفت، از همان اول معلوم بود كه ضامن موقعيت امام مجتبي عليه السلام نيست؛ ولي در عين حال ملاحظه مي شود كه امام حسن عليه السلام پس از بيعت، به معاويه نامه مي نويسد و او را به پيروي از خود دعوت مي كند. معاويه در جواب، خون عثمان را پيش مي كشد و چند نامه بين آنها رد و بدل مي شود و بالاخره امام حسن عليه السلام، تصميم بر جنگ مي گيرد. براي نمونه، يك نامه از امام و يك نامه از معاويه بطور خلاصه در اينجا نقل مي كنيم:

امام، پس از شرحي درباره ي اختلافات پس از مرگ رسول خدا صلي الله عليه و آله و استدلال قريش راجع به خلافت و حق اهل بيت و سكوت آنان به منظور حفظ وحدت اسلامي مي نويسد:

«معاويه! دست به كاري زد كه اهل آن نيستي، تو در دين اسلام، فضيلت مشهور و اثر ستوده اي نداري. تو پسر حزبي از احزاب مخالفين پيغمبري...»

وي پس از موعظه و تحذير او از عذاب خدا و اشاره به مناقب پدرش علي عليه السلام مي نويسد:

«مسلمين مرا به خلافت برگزيدند... معاويه! رشته باطل را دراز مكن و داخل در بيعت مسلمين شو، تو مي داني من نزد خدا و خداپرستان از تو به خلافت سزاوارترم. از خدا بترس و راه گمراهي و سركشي مرو و خون مسلمين را به هدر مده...

معاويه! از در مسالمت و فرمان برداري درآي و با كسي كه به خلافت از تو سزاواتر است ستيزه مكن... و هرگاه سخنم را نپذيري و در سركشي خود اصرار ورزي با لشكر مسلمين به سوي تو خواهم آمد...»


معاويه در پاسخ، امام را متهم به مخالفت با خلفا كرد و تاريخچه اي از انتخابات سقيفه به ميان آورد. و آنگاه سرنوشت:

«مرا به بيعت خود خواندي، حال من و تو، امروز، مثل حال ابوبكر و پدر توست! اگر مي دانستم رعيت را بهتر اداره مي كني و سياست تو بهتر از من است... از تو مي پذيرفتم؛ ولي مي دانم كه من، مدتي زمامدار بوده ام و تجربه ام و سنم از تو بيشتر است. بنابراين؛ چنان مي سزد كه تو با من بيعت كني!... تو اكنون به قيد اطاعت من درآ و پس از من خليفه باش!... بيت المال عراق هم مال تو باشد...».

امام پس از دريافت اين جواب، نامه ي ديگري براي معاويه نوشت و جواب ديگري دريافت كرد، معاويه علاوه بر جواب امام، پيغام داده بود كه ميان من و تو جز شمشير نخواهد بود. نامه و پيام كه به امام رسيد، وي مردم را در مسجد جمع كرد و آنان را دعوت به جهاد نمود. مردمي كه دچار انزوا طلبي شده بودند، پاسخ او را نگفتند! «عدي بن حاتم» آنها را ملامت كرد كه فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله، شما را دعوت مي كند و شما جواب نمي گوييد! بالاخره پس از گفتگوهاي بسيار، لشكري در حدود 40 هزار نفر فراهم آمد.

امام حسن عليه السلام، «عبيدالله» را با 12 هزار تن، جلو فرستاد. «قيس بن سعد بن عباده» را هم به عنوان مشاور نظامي همراه او كرد و بدو گفت: از گفته قيس سرپيچي نكند. جنگ سختي ميان دو لشكر درگرفت و لشكريان معاويه عقب نشيني كردند. معاويه، شبانه به عبيدالله نامه نوشت كه امام حسن عليه السلام صلح كرد! و يك ميليون درهم برايش فرستاد و او هم در همان شب به معاويه ملحق شد.

بعد از او، قيس با لشكريان خود به معاويه حمله برد و تسليم وعده ي معاويه نشد؛ ولي معاويه «حكم كندي» كه مأمور انبار بود و يك نفر ديگر از فرماندهان لشكر را هر كدام به مبلغ پانصد هزار درهم خريداري كرد و مخفيانه به لشكريان امام حسن عليه السلام نامه نوشت كه هر كس امام حسن عليه السلام را بكشد، دويست هزار درهم به او خواهد داد و داماد خليفه و امير لشكر خواهد شد.

امام عليه السلام پس از اطلاع از برنامه ها، هميشه با «زره» در ميان لشكريان خويش ظاهر مي شد! يكبار هم از طرف لشكريان خودش به طرف او تيراندازي شد؛ ولي


چون زره به تن داشت كارگر نيافتاد. با همه ي اوضاع و احوال، فرمود: «من به مدائن مي روم؛ هر كس با من است بيايد.» عده اي با او آمدند. وي خطبه اي خواند و اغراض شوم بني اميه را مشروحا بيان داشت. در مسير راه در محلي به نام «ساباط» ديگر بار مردم را موعظه كرد. خوارج و اخلالگران كه خود را در بين لشكر پراكنده ي امام، جا زده بودند، فرياد زدند: «حسن كافر شده» يكي فرياد زد: «قيس فرمانده لشكر حسن عليه السلام كشته شده». اين شايعات دروغ، روحيه ي مردم متزلزل را متزلزل تر كرد. معاندين از موقعيت استفاده كرده، ريختند و فرش از زير پاي امام كشيدند و عبا از دوشش برداشتند. جمعي از شيعيان واقعي دورش را گرفتند و اشرار را دفع كردند.

وي باز از قصد خود منصرف نشد و به سمت مدائن حركت كرد. هنوز از ساباط نگذشته بود كه مردي به نام «جراح بن سنان» ران وي را با نيزه مجروح كرد. امام پس از اين ماجرا، طي خطابه اي چنين گفت:

«ما از جنگ روي برنتافتيم؛ ولي براي ميدان كارزار صبر و شكيبايي و سلامت نفس لازم است. سلامت، به عداوت و صبر و شكيبايي، به اضطراب و بي قراري تبديل شد. شما در اول جنگ، دين را جلو و دنيا را عقب سر داشتيد؛ ولي اينك جريان امر برعكس شده است. آن روزها ما از شما بوديم و شما از ما بوديد؛ ولي اينك شما از ما نيستيد و خيانت كرديد. شما اينك بر كشتگان صفين و نهروان گريه مي كنيد! آنكه گريه كند و به جنگ برنخيزد، شكست خورده است. معاويه شما را به چيزي مي خواند كه نه عزت دارد و نه انصاف. اگر دل به دنيا داريد بايد از او بپذيريم و بر اين خار چشم فروخوابانيم. و اگر دل به آخرت داده ايد، در راه خدا جانبازي كنيم و داوري پيش خدا بريم»

تنها اثري كه اين خطبه در مردم كرد، اين بود كه پيشنهاد تقيه دادند!

از آن طرف، معاويه كه از جريان مطلع شد، نامه ي ملايمي به امام عليه السلام نوشت، و نامه هاي مردم كوفه را كه به معاويه نوشته بودند: «معاويه! به عراق بيا، ما حسن عليه السلام را دست و گردن بسته پيش تو مي فرستيم.» براي امام فرستاد! امام، بار ديگر خطبه خواند و فرمود:


«مردم اگر مرا بكشيد، معاويه كسي نيست كه به وعده ي خود، براي كشتن من، وفا كند، من مي دانم اگر با معاويه به مسالمت رفتار كنم و دست به او دهم، نخواهد گذاشت به راه و رسم پيغمبر صلي الله عليه و آله عمل كنم. من خود به تنهايي مي توانم خدا را بپرستم؛ ولي مي بينم كه فرزندان شما بر در منزل فرزندان ايشان ايستاده و آب و ناني كه مال خودشان است، از آنان مي طلبند! و اين است نتيجه ي كارهاي خودتان...»

امام، در جواب معاويه اعلام كناره گيري كرد و تذكر داد كه اگر به شرايط صلح كه جداگانه نوشته شده، عمل كني، برايت گران نيست و اگر خيانت كني سبك بار نخواهي بود، و در ضمن يادآوري سرنوشت «زبير» و «عبدالله عمر»، و «سعد بن ابي وقاص» كه پيمان شكستند و پشيمان شدند، بدو نوشت كه تو هم پشيمان خواهي شد. امام، شرايط صلح را جداگانه در نامه اي كه به نقل عده اي از مورخين، معاويه آن را سفيد، مهر و امضاء كرده بود نوشت و براي معاويه فرستاد.

شرايط صلح از اين قرار بود:

1- معاويه بايد بر طبق كتاب خدا و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و خلفاي راشدين عمل كند.

2- معاويه نبايد وليعهد تعيين كند و بايد مسلمين را در انتخاب خليفه آزاد گذارد.

3- معاويه بايد عموم مسلمين شام، عراق، يمن و حجاز را امان دهد و اعلام عفو عمومي كند.

4- معاويه بايد شيعيان علي عليه السلام را امان دهد.

5- معاويه نبايد عليه حسنين عليهماالسلام به تحريكات پردازد و بترساند و رنجيده خاطر كند.

6- معاويه بايد علي عليه السلام را به نيكي ياد كند و او را سب نكند.

7- معاويه بايد اموال بيت المال كوفه را به حسن عليه السلام واگذار كند.

8- معاويه نبايد فرزندان عبدشمس (بني اميه) را در عطايا بر بني هاشم برتري دهد.

9- معاويه بايد خراج (دارابجرد) را به حسن عليه السلام واگذارد كه به مصرف ورثه


مقتولين صفين و جمل برسد.

10- حسن عليه السلام نبايد معاويه را اميرالمؤمنين بخواند.

11- حسن عليه السلام نبايد در محضر معاويه براي شهادت حاضر شود.

12- معاويه بايد به عهدي كه بسته وفا كند و خدا بر او گواه است.

امام، پس از عقد صلح، خطاب به اطرافيان خود فرمود:

«همان گونه كه پدرم را بر حكميت مجبور و از جنگ سرپيچي كرديد، اشراف شما هم اينك پيش معاويه رفتند و سرپيچي نمودند.»

معاويه پس از رؤيت صلحنامه تمام شرايط را به گواهي عده اي پذيرفت؛ ولي در راه كوفه در «نخيله» براي مردم خطبه خواند كه:

«من با شما براي نماز و روزه و حج و زكات جنگ نكردم، من از آن جهت با شما جنگيدم كه فرمانرواي شما باشم و اكنون همه شرطهايي كه با حسن عليه السلام كرده ام، زير پا مي گذارم!...»

امضاي قرارداد صلح، عده اي را واداشت كه به اعتراض لب گشايند و من جمله «سفيان ابن اسير» با كمال گستاخي به امام چنين سلام داد: «سلام، اي تو كه مؤمنين را ذليل كردي!» امام عليه السلام بدو فرمود: «تقدير چنين بود». و در جواب «ابوسعيد» مستدلا جواب داد: «علت صلح من همان است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله با «بني ضمره» و «بني اشجع» و مردم مكه پس از بازگشت از حديبيه صلح كرد.» وي امامت خود را به سعيد تذكر داد از كارهاي خضر و جواب هاي او به موسي يادآوري كرد.

امام عليه السلام در جواب اعتراضات فراوان ديگر، از مصلحت مسلمين و صلاحديد خود سخن گفت. وي پس از اين ماجرا، عراق را ترك گفت و به اتفاق امام حسين عليه السلام به مدينه رفت و 8 سال پايان عمر را در آنجا گذراند. [4] .

تاريخ حاكي است كه تا امام حسن عليه السلام زنده بود، شيعيان به شام مي رفتند و روبرو به معاويه تندي مي كردند و حق خود را از او مي گرفتند و برمي گشتند. امام نيز


در اوقات مقتضي با قاطعيت با او سخن مي گفت و او را در مجامع و محافل تعيير و سرزنش مي كرد.

معاويه كه به مدينه آمد به منبر رفت و گفت: علي عليه السلام كيست؟ پسر علي عليه السلام كيست؟ امام حسن عليه السلام برخاست و حمد و ثناي الهي گفت و آنگاه فرمود:

«خدا رسولي نفرستاده مگر آنكه عده اي از مجرمين دشمنان اويند. من پسر علي عليه السلام هستم. تو پسر «صخري» مادر تو هند و مادر من فاطمه است. خدا آن كس را كه از نظر حسب، پست و گمنام و كافر و منافق است، لعنت كند.»

مردم با صداي بلند گفتند: آمين، آمين! معاويه خطبه اش را بريد و به منزل رفت. [5] .

معاويه پس از اين جريان، نامه اي به حضور امام عليه السلام فرستاد كه در جنگ با خوارج به او كمك كند. امام عليه السلام نوشت: سبحان الله! من براي مصلحت امت، جنگ با تو را ترك كردم حالا عقيده داري كه بيايم به نفع تو بجنگم؟ [6] .

تا امام حسن عليه السلام زنده بود، معاويه لب به ولايت عهدي يزيد نگشود و به منظور انجام اين كار دست به قتل امام حسن عليه السلام زد. اما پس از شهادت امام مجتبي عليه السلام از يك سو، كار سختگيري بر شيعيان را شروع كرد و از طرفي درصدد برآمد كه نقشه ولايت عهدي يزيد را عملي سازد. شيعياني كه در زمان امام حسن عليه السلام به اتكاء شخصيت و هيبت امام، زبانشان باز بود و نسبت به حكومت اموي بي اعتنايي ها مي كردند، پس از شهادت او قلع و قمع شدند. «زياد» در كوفه و «سمرة بن جندب» در بصره و «بسر بن ارطاة» در يمن به قتل شيعيان پرداختند. شخصيت هايي نظير: «عمرو بن حمق» و «حجر بن عدي» و ياران آنها به دست معاويه كشته شدند.

معاويه پس از مرگ امام حسن عليه السلام در سراسر كشور بخشنامه كرد كه هر كس متهم به دوستي علي عليه السلام است گرفته و كشته شود و طبق آنچه نقل شده در حدود 40 هزار شيعه از سال 50 تا 60 كشته شدند.


از مطالعه ي مجموع حوادث مربوط به صلح و مواد صلحنامه و روابط امام با معاويه و تندي ها و صراحت هاي او در برابر خليفه ي مقتدر اموي و همچنين ماجراهاي پس از شهادت امام حسن عليه السلام به دو عنصر اصلي مربوط به واقعه صلح آشنا شديم:

يكي روحيات امام حسن عليه السلام و موقعيت او و ديگر، ماهيت صلح و شرايط زمان.

صلابت و شخصيت و موقعيت او از خلال سطور گذشته به خوبي نمودار شد و شرايط نامساعد محيط او نيز معلوم شد. او اگر مرد جنگ نبود، آن چنان نيرو تهيه نمي ديد و اگر تسليم معاويه شده بود، آن صلحنامه يك جانبه را با آن همه مزايايي كه - اگر معاويه عمل مي كرد - صد در صد به نفع شيعيان بود، امضاء نمي كرد؛ اگر او آن طور كه بدو گفتند، «مذل المومنين» بود، معاويه در زمان حيات او، آن همه به ملاحظه ي او، خود خود در برابر دوستان علي عليه السلام حليم و بردبار نشان نمي داد. و شيعيان، آن گونه در برابر قدرت معاويه، پر جرأت و جسور نبودند. اگر امام حسن عليه السلام در نظر معاويه، مردي بود كه تسليم شده و از سياست كناره گرفته، هيچ گاه از او تا اين اندازه چشم نمي زد كه از ولايت عهدي يزيد، در زمان حيات او دم نزد... و اگر اين همه كه از معاويه در زمان امام سرزد، راستي بر مبناي حلم و فهم و خوش ذاتي معاويه بود، چرا پس از آنكه امام را مسموم كرد، آن همه آدم كشت و آن قدر جنايت كرد؟

اينها، شواهد تاريخي گويايي است كه نشان مي دهد واقعه ي صلح، معلول دورانديشي و واقع بيني امام عليه السلام با توجه به شريط زمان بوده است. هر فرمانده مقتدر و نيرومندي غير از او هم بود در برابر مردم متلون و متزلزل و منافقي كه درصدد جان او بودند، و بدو ضربت مي زدند، همان مي كرد كه او كرد و دست به كار بي رويه و بي نقشه اي كه سرانجام آن نابودي خود و ياران و پيروان اسلام بود، نمي زد.

توجه به مواد صلحنامه مي رساند كه صلح امام عليه السلام هيچ گاه به معني به رسميت شناختن حكومت معاويه نبوده و وي هيچ گاه از نظر اصولي از خط مشي خود، منحرف نشده است: مواد مزبور سراسر، منطبق بر ايده ي الهي اوست. و اين معاويه بود كه صريحا پيمان نامه را زير پا گذاشت و آن را كان لم يكن تلقي كرد.

اعتراضاتي كه بر اين صلح وارد شده و مي شود، حاكي از تصوير مبهمي است


كه از مفهوم صلح در اذهان وجود داشته است؛ بدون آن كه هدف الهي امام عليه السلام را به ياد آرند.

تعجب از نويسندگاني چون «علايلي» و «عقاد» و ساير نويسندگان معاصر است كه بدين اعتراض، لب گشوده و حتي امام حسين عليه السلام را معترض اين امر دانسته و اين دليل بر فضيلت حسين عليه السلام مي دانند. [7] .

علايلي مي نويسد:

درست است كه مردم به سستي گراييده بودند؛ ولي او مي توانست با ايراد خطابه و تهيج جمعيت، مردم را وادار به جنگ كند.

علايلي آنگاه هيتلر را مثل مي زند كه پس از مدت طولاني كه مردم آلمان در جنگ فرورفته بود، مع ذلك توانست آنها را دوباره به جنگ وا دارد. اين گفته، حاكي است كه علايلي اولا شرايط صلح امام و تلون تزلزل مردم را به خوبي از نظر نگذرانده و ثانيا، ايده ي او را در اين مقايسه فراموش كرده است؛ زيرا به قول «مغنيه»:

ممكن بود امام به دست طرفداران خود كشته شود و معاويه هم با مجازات قاتل او، وجهه جديدي كسب كند و بر قدرت خويش بيفزايد.

او با يك فرمانده نظامي كه هدفش به قدرت رسيدن و در ميدان جنگ، پيروز شدن است، بسيار فرق داشت. او مقهور احساسات جاه طلبانه و بي رويه نبود. گذشته از اين، هيتلر، در پايان چه كرد؟ و سرانجام آن مردمي كه آن همه بر اثر نطق هاي او به هيجان آمده بودند، چه بود؟

از مطالعه حوادث بعد از شهادت امام حسن عليه السلام، يك مطلب جالب و مهم ديگر نيز معلوم مي شود و آن، برتري موقعيت سياسي - اجتماعي امام حسن عليه السلام بر امام حسين عليه السلام است. اگر امام حسين عليه السلام هم، همان هيبت و شخصيت را در نظر مردم و معاويه داشت، هيچ گاه معاويه نمي توانست بعد از حسن عليه السلام به آن اعمال شنيع و بي رويه دست بزند. اين نكته ي روان شناسي اجتماعي دارد و آن، تأثير «عنوان» و «مقام» در افكار عمومي است. حسن عليه السلام، خليفه اي بود كه به جاي


علي عليه السلام نشسته و به لشكركشي پرداخته و سرانجام با معاويه صلح كرده، ولي حسين عليه السلام، با وصف موقعيت شاخص اجتماعي، در شؤون مملكتي احراز مقامي نكرده بود و لذا طبيعي است كه معاويه - بر خلاف گمان عده اي - از امام حسن عليه السلام بيش از امام حسين عليه السلام بترسد و وحشت داشته باشد.

گفتيم: معاويه پس از شهادت امام حسن عليه السلام، درصدد عملي ساختن نقشه ولايت عهدي يزيد برآمد، او مي دانست كه نه مردم و نه سرشناسان و بزرگان عرب و مخصوصا مردم مدينه و شخصيت هاي هاشمي، زير بار اين كار نمي روند، لذا در اظهار مسأله، بسيار ترديد داشت.

اين ترديد، با پيشنهاد خائنانه ي «مغيرة بن شعبه» برطرف شد. مغيره كه قصد معاويه را مبني بر عزل او از حكومت كوفه دانست، به شام آمد و از راه تملق و چاپلوسي و براي اينكه ناني به قرض او بدهد، مسأله ولايت عهدي يزيد را عنوان كرد و به او قول مساعد داد كه در گرفتن بيعت براي يزد كوشش كند.

معاويه در ضمن به «زياد بن ابيه» كه مردي با هوش و مورد اعتماد او بود، اطلاع داد كه بر سر اين تصميم است. زياد در جواب، اشاره به كارهاي زشت يزد (سگ بازي ها، آوازه خواني ها، قمار بازي ها) كرد و گفت صلاح است، يزيد چندي از اين كارها دست بردارد و آنگاه نامزدي او اعلام شود. وي همچنين پيشنهاد داد كه يزيد را از زندگي مرفه كاخ به جبهه جنگ فرستد و لذا معاويه او را در غزوه ي دوم قسطنطنيه امير لشكر كرد. [8] .

ملاحظه مي كنيم كه نقشه ي خائنانه اي كه بر مبناي تعصب عربي قبيله اي و برقرار كردن سلطنت موروثي در خاندان اموي و به منظور پيروي از شيوه ي دربار كسري، پايه گذاري شده، با يك معامله و خريد و فروش عملي مي شود. مغيره، بهاي ابقا در مقام خويش را تبليغ براي زمامداري يزد مي پردازد؛ و زياد هم بدين منظور، پيشنهاد ريا و تزوير، دروغ و تقلب مي دهد. معاويه يكبار، در مدينه


مسأله را طي اجتماع عمومي عنوان كرد (سال 50 (و با اعتراض سخت امام حسين عليه السلام و «احنف بن قيس» روبرو شد و قضيه چندي مسكوت ماند.

معاويه سرانجام، در سال 56 هجري، تصميم خود را به مرحله عمل در آورد و طي اجتماعي در مسجد شام، مسأله را بدين ترتيب براي مردم عنوان كرد:

او قبلا يكي از چاكران خويش را ديده بود كه به عنوان يكي از مردم، در مجمع عمومي از او بخواهد كه يزيد را به عنوان وليعهد پيشنهاد كند و چند تن ديگر نيز از ميان جمعيت، او را تأييد كند. اين مرد كه «ضحاك بن قيص فهري» نام داشت، به ترتيبي كه معاويه گفته بود، عمل كرد و جريان بيعت پايان يافت. در شام كه او نفوذ داشت مسأله چندان مشكل نبود؛ ولي در عراق و مخصوصا حجاز، مطلب از قرار ديگري بود. او ابن زياد را كه پس از مرگ پدرش در نواحي عراق از طرف او ولايت داشت، مأمور بيعت كوفه، بصره، خراسان و فارس كرد و «به سعيد بن عاص» والي مدينه نوشت كه از مردم مدينه بيعت گيرد.

مهم، براي معاويه، مدينه بود كه شخصيت هاي مهمي از قبيل «ابن زبير»، «ابن عمر»، «عبدالله بن عباس»، «عبدالله بن جعفر» و از همه مهمتر حسين بن علي عليه السلام در آن سكونت داشتند. والي مدينه گزارش داد كه مردم مدينه بيعت نمي كنند و پيشنهاد داد؛ خود معاويه به مدينه رود. معاويه پيش از آن كه اين پيشنهاد را عمل كند و نامه هاي تهديد آميزي به بزرگان قريش نوشت، به ابن عباس نوشت. من اگر تو را براي قتل عثمان بكشم حق دارم.

به عبدالله جعفر نوشت: اگر بيعت كني بيعت تو مشكور است و الا بر بيعت مجبور خواهي شد، و به ديگران نيز نامه نوشت: جوابي كه همگي دادند، مشعر بر استنكاف بود و براي نمونه چند جمله از نامه ي عبدالله جعفر را نقل مي كنيم:

«نوشته بودي كه مرا به بيعت يزيد مجبور خواهي كرد. به جان خودم كه اگر تو مرا بر اين كار مجبور كني، ما هم تو و پدرت را مجبورا به اسلام كشانديم، شما هيچ ميل به مسلماني نداشتيد و از اسلام بدتان مي آمد.»

گزارش هاي سعيد نيز حكايت داشت كه اگر اين بزرگان بيعت نكنند مردم مدينه


بيعت نخواهند كرد.

معاويه، تصميم گرفت شخصا به مدينه رود و كار بيعت را تمام كند او به مدينه آمد؛ ابتدا با امام حسين عليه السلام بطور خصوصي تماس گرفت. امام عليه السلام در اين جلسه در جواب معاويه صريحا مفاسد اخلاقي يزيد را تذكر داد. معاويه آنگاه با ابن عمر و ابن زبير تماس گرفت و طبق يك نقل، آنان را به همراه خود با عده اي مسلح به مسجد آورد و اعلام كرد اگر در برابر او سخن مخالف گويند، فوري كشته خواهند شد. و بدين ترتيب از مردم مدينه بيعت گرفت [9] ، بيعت براي يزيد نه تنها در بين شخصيت هاي مهم مملكتي و گروه هاي مخالف دولت، سوء اثر داشت، بلكه طرفداران و نزديكان معاويه نيز با اين كار مخالف بودند.

«مروان حكم» كه خود سوداي خلافت داشت، وقتي مأموريت يافت از مردم مدينه بيعت گيرد، بر آشفت و نوشت: «مردم بيعت نمي كنند.» معاويه او را عزل كرد و به جاي او «سعيد بن العاص» را گماشت و بنابر نقلي آهسته به او گفت كه «تو پشتوانه و بازوي مني و بعد از يزيد تو وليعهدي» و پس از چندي «وليد بن عقبه» را به جاي او گماشت. سعيد، فرزند عثمان بن عفان كه هواي خلافت در سر داشت به معاويه گفت: چرا براي يزيد بيعت گرفتي و مرا گذاشتي؟ مي داني پدرم از پدرش و مادرم از مادرش بهتر است و جز به دستياري نام پدرم بدين پايه نرسيدي، او بدين ترتيب ولايت خراسان يافت.

«فاخته» دختر قرطة بن حبيب كه از معاويه پسري به نام «عبدالله» داشت و بر سر آن بود كه عبدالله وليعهد شود. به معاويه گفت اين چه رأي بود كه مغيره در كار تو زد؟

باري: بيعت مزبور، از اول تا به آخر هميشه با مخالفت، جنجال، گفتگو، قهر و جدال تؤام بود؛ ولي معاويه هر شخص يا گروهي را به ترتيب خاصي ساكت و خاموش مي كرد.


در بيعت گرفتن براي يزيد دو عامل اصلي كاركرد: تهديد و تطميع. براي نمونه داستان ذيل را نقل مي كنيم تا داعيان ولايت عهدي يزيد را بهتر بشناسيم:

وقتي كه در شام مسأله ولايت عهدي عنوان بود، عده اي از بزرگان كوفه در شام به سر مي بردند، «هاني بن عروه ي مرادي» كه در رأس قبيله ي خود بود، در مسجد دمشق گفت:

«تعجب است كه معاويه مي خواهد ما را براي بيعت با يزيد معلوم الحال مجبور كند؛ به خدا چنين چيزي ممكن نيست.»

غلامي كه گزارش گفتار «هاني» را به معاويه رسانيد از طرف او مأموريت يافت كه بيايد از قول خودش «هاني» را نصيحت كند و بگويد حرف تو به گوش معاويه رسيده، الآن زمان ابوبكر و عمر نيست. بني اميه مردمي هستند كه در كارها، جري و پيشدستند. هاني در جواب او گفت: حرف هاي معاويه را خوب رساندي، و بالاخره معاويه پس از چند روز هاني و هوادارانش را احضار كرد و از آنها مصرا خواست كه هر حاجتي دارند برآورده كند، و چنين كرد. در پايان خطاب به هاني كرده، گفت: حاجت ديگري داري؟ گفت: يك حاجت و آن اينكه مرا عهده دار بيعت گرفتن براي يزيد كني!... وي در عراق براي يزيد بيعت مي گرفت!...

اين بيعت شوم و مشؤوم پيوسته مورد انتقاد بوده و افكار آزادي خواهان را بر ضد معاويه تحريك كرده است و حتي آناني كه به اصول اسلام ايمان ندارند، تنها از ديد حكمداري و سياستمداري مسأله را مورد انتقاد قرار داده اند. براي نمونه چند گفتار ذيل را به طور پراكنده نقل مي كنيم:

عبدالله بن يمام سلولي گفت:



فان تأتوا برملة او بهند

نبايعها اميرالمؤمنينا



اذا مامات كسري قام كسري

نعد ثلاثة متنا سقينا



يعني (از حالا ديگر) اگر «رمله» يا «هند» را هم بياوريد، ما به عنوان اميرالمؤمنين با او بيعت مي كنيم.

هر گاه كسرايي مي ميرد، كسرايي ديگر به جاي او مي نشيند، ما اين سه نفر را به دنبال


يكديگر مي شماريم. [10] .

ابوالعلاء شاعر و فيلسوف معره گويد:



تري الايام تفعل كل نكر

فما انا في العجائب مستزيد



اليس قريشكم قتلت حسينا

و كان علي خلافتكم يزيد



يعني: شما مي بيند روزگار هر كار زشتي را مي كند. اين براي من تعجبي افزون نمي كند. آيا قريش شما حسين را نكشت و يزيد خليفه ي شما نشد؟

عقاد مي نويسد: «بيعت يزيد، بيعت مستقر و پابرجايي نبود، اين بيعت، «كودكي» بود مولود دسيسه و بار آمده ي در گهواره ي تملق». حتي خود معاويه هم صلاح نمي ديد سخني درباره ي آن بگويد، تا يكي از درباريان براي نفع شخصي، او را به اين كار واداشت. به هر حال، اين بيعت بيش از هر چيز مردم را افسرده و مضطرب ساخت و عقده هاي فراواني در روحيه ها ايجاد كرد. اين ناراحتي و اضطراب در زمان معاويه چندان بروز نكرد؛ ولي پس از او ملاحظه مي كنيم كه اوضاع از چه قرار مي شود و سرنوشت يزيد به كجا مي انجامد. «عبدالله بن حنظله» مي گفت:

«به خدا سوگند بر يزيد برنشوريديم مگر وقتي كه بيم مي رفت از آسمان بر ما سنگ بارد. مردي كه با دختر و خواهر خود بياميزد و باده نوشد و نماز نخواند، خدا گواه است چنين مردي را اگر هيچ كس با من همداستان نبود، در پي چاره اش مي افتادم تا از عهده ي امتحان خدا نسبت به او برآيم.

و بقول عقاد:

«اگر سخن مورخين در جايي اختلاف داشته باشد؛ ليكن در اينكه يزيد را شيفتگي باده در سر و دلباختگي هوسراني در دل و سست گيري گناهان بزرگ در نهاد بود. سخن همه يكي است.»

... حكومت بيست ساله ي معاويه، دوران طلايي بني اميه محسوب مي شود. اين دوران به همان اندازه كه براي دولتيان پسنديده بود. مردم و مخصوصا شيعيان را در سختي و فشار قرار داد، او تلاش هاي چندين ساله ي خويش و حزب اموي را كه پس از


مرگ رسول خدا صلي الله عليه و آله بشدت شروع شده بود، به ثمر رسانيد و رؤياي دل انگيز ابوسفيان را تحقق بخشيد؛ ولي بايد دانست او با همه ي تركتازي ها و ديكتاتوري ها با افراد رشيدي از امت روبرو مي شد كه جام گواراي سلطنت را به كامش بسيار تلخ مي كرد.

و ما در فصل كوتاه آينده مجملي از اين برخوردها را از نظر مي گذرانيم.



پاورقي

[1] وي نيز همان روز که علي (ع) ضربت خورد، از طرف خوارج مضروب شد؛ ولي زخمي که بر او وارد آمد کاري نبود و پس از چندي بهبودي يافت.

[2] تاريخ يعقوبي، ص 168.

[3] تاريخ مي‏گويد که فرمانروايان فارس معادل همين ارقام را براي خود برمي‏داشتند.

[4] مطالب مربوط به صلح از کتاب (بامداد روشن) استفاده شده است.

[5] الغدير، ص 160.

[6] ابن ابي‏الحديد، 6: 4. کامل بن اثير، 177: 3.

[7] در فصل آينده راجع به نظر امام حسين (ع) درباره‏ي صلح امام حسن (ع) سخن مي‏گوييم.

[8] کامل ابن اثير، ج 3، ص 197.

[9] داستان کامل بيعت يزد، کتاب نفيس «الغدير»، ج 10، صص 257 - 256. ما در فصل دهم در اين زمينه مفصلتر صحبت مي‏کنيم.

[10] عثمان، معاويه، يزيد.