بازگشت

عبيدالله بن زياد


او از مادري به نام مرجان به دنيا آمد [1] و به دليل بدكاره بودن مادر وي، عبيدالله را به مادرش منسوب مي كنند [2] پدرش زياد بن ابيه نيز به زنازادگي مشهور است [3] و به مادرش سميه منسوب مي باشد [4] پس از


مرگ زياد بن ابيه در سال 53 هجري، معاويه عبيدالله را راهي خراسان كرد و ولايت آن سامان را به او سپرد [5] و تا سال 56 اين امارت، ادامه يافت و آن گاه حكومت بصره را عهده دار شد [6] پس از مرگ معاويه در سال 60 هجري، و با آغاز خلافت يزيد بن معاويه، ابن زياد همچنان در بصره ماند و چون زمزمه ي حركت امام حسين عليه السلام و ورود و مسلم به كوفه به ميان آمد، سرجون - مشاور مسيحي يزيد - به خليفه پيشنهاد كرد كه اگر بر حسب اشارت و صواب ديد من خواهي رفت، شهر بصره به عبيدالله زياد داده اي، كوفه هم بدو بده تا دل تو از انديشه فارغ گردد و خصممان را دفع كند. [7] .

يزيد نيز پذيرفت و قلمرو كوفه را نيز به قلمرو ابن زياد افزود و به او دستور داد تا مسلم به عقيل را به قتل رساند. [8] ابن زياد پيش از ترك بصره، سليمان بن رزين، سفير امام حسين عليه السلام را كشت و پس از ايراد خطبه و تهديد مرد در دوري از پيروي امام، راهي كوفه شد. [9] كوفيان چون به بيعت با امام حسين عليه السلام روي آورد بودند، با ديدن عبيدالله كه با روي پوشيده وارد شهر شد، پنداشتند كه امام آمده است و «فوج فوج مي آمدند و بر او سلام مي كردند» و چون بر مردم روشن شد كه او


ابن زياد است، متفرق شدند و بگريختند. [10] عبيدالله در خطبه اي كه در برابر كوفيان ايراد كرد، مخالفان را سخت مورد تهديد قرار داد [11] و آن گاه جست وجو را براي يافتن مسلم آغاز كرد و با نيرنگ توانست از محل اختفاي او آگاه شود كه پس از دست گيري هاني بن عروه، مسلم دست گير شد و آن دو به قتل رسيدند. ابن زياد، سرشان را نزد يزيد فرستاد و در نامه اي، ماجراي وقايع كوفه را كه منتهي به قتل مسلم شد، به يزيد گزارش داد. [12] .

عبيدالله در اقدام بعدي، حر بن يزيد را به سوي امام حسين عليه السلام فرستاد و در پي آن، به او دستور داد تا از حركت امام ممانعت نمايد و منتظر دستور بعدي باشد، آن گاه عمرسعد را با لشكري به سوي وي گسيل داشت. [13] عمرسعد، در كربلا پس از مذاكره با امام حسين عليه السلام با ارسال نامه اي، به ابن زياد خبر داد كه حسين عليه السلام خواهان بازگشت است و بنابراين نيازي به جنگ نيست. ابن زياد رضايت خود را از اين ماجرا نشان داد؛ ولي شمر بن ذي الجوشن او را از پذيرش صلح بازداشت و بي درنگ ابن زياد در نامه اي به عمرسعد چنين نوشت:

من تو را سراغ حسين نفرستاده ام تا گره كارش را بگشايي و به وي نيكي و بخشش كني... اگر حسين و يارانش تحت فرمان ما در آمده و تسليم شدند، آنان را در حال تسليم نزدم بفرست؛ ولي اگر نپذيرفتند،


به طرفشان يورش برده، آنها را به قتل برسان... اگر نپذيري، از كارگزاري ما و سپاه ما بركناري؛ لشكر را به شمر بن ذي الجوشن بسپار كه ما او را مأمور اجراي دستوراتمان كرده ايم. [14] .

عبيدالله بن زياد، پس از آگاهي از تصميم ابن سعد در رويارويي با امام، نامه اي ديگر براي او ارسال داشت و در آن تأكيد كرد كه بين حسين عليه السلام و يارانش و آب حائل شو، مگذار قطره اي آب از آن بچشند. [15] .

ابن سعد نيز چنين كرد و سرانجام واقعه ي خونين كربلا، در روز عاشورا به وقوع پيوست و امام حسين عليه السلام و ياران وفادارش به شهادت رسيدند و بقيه ي خاندانش به اسارت رفتند.

اين حركت زشت ابن زياد، خشم بسياري را برانگيخت. عبدالله بن عفيف ازدي، در ميان نخستين خطبه ي ابن زياد، پس از شهادت امام، او و يزيد را دشنام داد [16] و حتي مرجانه نيز پسر خود را دشنام داد [17] اما يزيد از اين اقدام بسيار خرسند گرديد و با دعوت از عبيدالله، به او اموال بسياري داد و او را رازدار و امين خود ناميد [18] چون سر امام حسين عليه السلام را نزد ابن زياد گذاشتند، او با چوب دستي


به بين دندان هاي ثنايايش زد كه با واكنش زيد بن ارقم مواجه شد [19] و در همان مجلس تصميم به قتل امام سجاد عليه السلام گرفت كه با فداكاري زينب كبري به وقوع نپيوست [20] بعد از آن، ابن زياد دستور داد تا زنان و ساير اسرا را آماده ي رفتن به شام كنند و بر گردن امام سجاد عليه السلام غل و زنجير بسته شد و همگان را به همراه سرهاي شهدا پيش يزيد بردند. [21] .

پس از مرگ يزيد در سال 64 هجري، عبيدالله در بصره، مردم را به بيعت با خود خواند و بزرگان بصره با گرفتن هدايا با او بيعت كردند. وي كساني را به كوفه فرستاد تا از آنان نيز بيعت ستانند؛ ولي كوفيان سرباز زدند و در پي آن، بصريان نيز از امارت ابن زياد سرپيچي كردند و به بيعت با عبدالله بن زبير - كه به دليل نيرومندي، بخش هايي از شام نيز با او بيعت كرده بودند - روي آوردند. سرانجام عبيدالله از بصره فرار كرد و راهي شام شد. [22] عبيدالله در راه، مروان حكم را ديد؛ مروان پس از مرگ معاويه بن يزيد در حال رفتن به حجاز، براي بيعت با عبدالله بن زبير بود و عبيدالله او را از اينكار بازداشت و پيشنهاد


خلافت را به او داد و گفت كه اگر او خود داعيه ي خلافت دارد، پشتيباني خواهد كرد و بدين ترتيب، مروان به دمشق بازگشت و ابن زياد با بيرون راندن كسي كه براي ابن زبير بيعت ستانده بود، خود براي مروان بيعت گرفت [23] عبيدالله براي خارج كردن عراق از زير سيطره ي ابن زبير، با سپاهي مجهز، راهي عراق شد و در راه عراق، خبر مرگ مروان و جانشني عبدالملك مروان را شنيد. عبدالملك، ابن زياد را به ادامه ي حركت تشويق كرد. عبيدالله در سال 65 هجري، نخست با توابين روبه رو شد و آنان را شكست داد [24] و آن گاه بر موصل مسلط شد. ياران مختار به فرماندهي ابراهيم اشتر، به مصاف ابن زياد رفتند و در نبردي سخت در سال 67 هجري، در حومه ي موصل، آنان را شكست دادند. ابراهيم موفق شد عبيدالله بن زياد را به درك واصل كند و سر او را براي مختار بفرستد [25] مختار نيز سر ابن زياد را به مدينه فرستاد تا امام سجاد عليه السلام از مرگ او آگاه شود. [26] .


پاورقي

[1] انساب الاشراف، ج 4، ص 75.

[2] دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 3، ص 640.

[3] امام حسين عليه‏السلام با اشاره بر زشتي ولادت عبيدالله و پدرش زياد، او را «الدعي ابن‏الدعي» زنازاده فرزند زنازاده، خطاب نموده است. (موسوعة کلمات الامام الحسين عليه‏السلام، ص 423).

[4] سميه در زنا و فحشا شهره بود و در دوره‏ي جاهلي، از زناني بود که بالاي خانه‏اش در طائف، پرچم روسپي‏گري آويخته بود و شخصي از بني‏ثقيف به نام ابي‏عبيد عبد بني علاج، ادعاي پدري زياد را داشت و چون مجهول بود، زياد از او ننگ داشت. معاويه، زياد را منسوب به پدرش ابوسفيان نمود و او را برادر خود خواند و گفت: پدر تو، پدر من است و حتي محفلي در شام، مردم را گردآورد و فردي به نام ابومريم را گواه اين مدعا معرفي کرد؛ عايشه نيز از نداشتن يک پدر شناخته شده براي زياد خبر داد. (الفتوح، ص 774 و 775؛ مروج الذهب، ج 2، ص 10).

[5] مختصر تاريخ مدينه‏ي دمشق، ج 15، ص 314.

[6] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 237.

[7] الفتوح، ص 845.

[8] تاريخ الامم و الملوک، ج 7، ص 228.

[9] الفتوح، ص 846.

[10] همان، ص 847، تاريخ الامم و الملوک، ج 7، ص 229.

[11] مقاتل الطالبيين، ص 97.

[12] البداية و النهايه، ج 8، ص 156؛ تاريخ الامم و الملوک، ج 7، ص 231 -229.

[13] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 52.

[14] وقعة الطف، ص 188.

[15] همان، ص 190.

[16] اللهوف، ص 146.

[17] البداية و النهاية، ج 8، ص 271؛ وقعة الطف، ص 265 و 266.

[18] تذکرة الخواص، ص 260؛ مروج الذهب ص 260؛ مروج الذهب، ج 3، ص 67.

[19] زيد بن ارقم، صحابي رسول‏خدا صلي الله عليه و آله بود که با ديدن اين صحنه فرياد زد:

«اين چوب‏دستي را از آن دندان‏ها بردار! قسم به کسي که الهي غير او نيست، خودم ديدم دو لب رسول‏الله صلي الله عليه و آله بر اين دو لب قرار گرفته و آن دو را مي‏بوسيد».

زيد بن ارقم به شدت گريست و ابن‏زياد او را پير خرفت خطاب کرد و در آن حال زيد از مسجد خارج شد. (وقعة الطف، ص 260 و 261).

[20] همان، ص 263 و 264.

[21] همان، ص 267 و 268، الفتوح، ص 915.

[22] تاريخ الامم و الملوک، ج 7، ص 439، 434 و 443؛ تجارب الامم ج 2، ص 92، 83؛ مختصر تاريخ مدينه‏ي دمشق، ج 15، ص 318.

[23] طبقات الکبري، ج 5، ص 40 و 42؛ الاخبار الطوال، ص 285.

[24] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 257.

[25] الکامل في التاريخ، ج 4، ص 261؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 266.

[26] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 259.