بازگشت

وصيت مسلم بن عقيل


مسلم را به مجلس ابن زياد دعوت كردند. آن حضرت چون وارد مجلس ‍ شد سلام نكرد. يكي از ملازمان بانگ برآورد كه بر امير سلام كن. حضرت فرمود: واي بر تو، ساكت شو! سوگند بر خدا كه او بر من امير نيست.


به روايت ديگر گفت: اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد.

ابن زياد گفت: سلام بكني يا نكني، تو را خواهم كشت.

پس مسلم فرمود: چون مراخواهي كشت بگذار تا يكي از حاضران را وصي خود قرار دهم تا به وصيت هاي من عمل كند. گفت: مهلت دادم تا وصيت كني. پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده و گفت: ميان من و تو قرابت و خويشي است. من به تو حاجتي دارم و مي خواهم وصيت مرا بپذيري. آن ملعون براي خوش آمدي ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد.

عبيدالله گفت: اي بي همت ز مسلم كن قبول اين وصيت.

عمر سعد چون از ابن زياد دستور يافت، دست مسلم را گرفت به كنار قصر برد. مسلم گفت: وصيت هاي من آن است كه:

اولا، من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشير و رزه مرا بفروش و قرض مرا ادا كن. دوم، چون مرا كشتند بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن. سوم، آن كه به حضرت امام حسين عليه السلام بنويس كه به سوي كوفه نيايد چون كه من نوشته ام كه مردم كوفه با آن حضرتند و گمان مي كنم كه به اين سبب آن حضرت به سوي كوفه مي آيد. پس عمر سعد تمام وصيت هاي مسلم را براي ابن زياد نقل كرد.

عبيدالله كلامي گفت كه حاصلش آن است كه اي عمر! تو خيانت كردي كه راز او را نزد من افشا كردي. اما جواب وصيت او آن است كه ما را با مال او كاري نيست، هرچه گفته است چنان كن. اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد.

به روايت ابوالفرج، ابن زياد گفت: اما در باب جسد مسلم، شفاعت تو را نمي پذيرم، چون او را سزاوار دفن كردن نمي دانم به جهت آن كه با من طاغي و در هلاك من ساعي بود.

اما حسين، اگر او اراده ي ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد. پس ابن زياد رو


به مسلم كرد و به بعض كلمات جسارت آميز به آن حضرت خطاب كرد. مسلم هم با كمال قوت قلب پاسخ او را داد و سخنان بسيار مابين آنها رد و بدل شد تا آخرالأمر ابن زياد ولد الزنا ناسزا به او و اميرالمؤ‍منين علي و امام حسين و عقيل عليهم السلام گفت. پس بكر بن حمران را طلبيد و مسلم ضربتي بر سر اين ملعون زده بود. پس او را امر كرد كه مسلم را به بام قصر ببر و او را گردن بزن. مسلم گفت: به خدا قسم، اگر در ميان من و تو خويشي و قرابتي بود حكم به قتل من نمي كردي. مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بياگاهاند كه عبيدالله و پدرش زياد بن ابيه زنازادگانند و هيچ نسب و نژادي از قريش ندارند. پس بكر بن حمران لعين دست آن سلاله ي اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناي راه زبان آن مقرب درگاه اله به حمد و ثنا و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا جاري بود و با خداي بزرگ مناجات مي كرد و عرضه مي داشت كه: بار الها! تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهي كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند. پس بكر بن حمران آن مظلوم را در جايي از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد. پس بدن شريفش را دنبال سر از بام قصر به زير افكند و خود ترسان و لرزان نزد عبيدالله شتافت. آن ملعون پرسيد: سبب تغيير حال تو چيست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سياه مهيبي را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مي گزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا به حال چنين نترسيده بودم. آن شقي گفت: چون مي خواستي به خلافت عادت كار كني وحشت بر تو مستولي گرديده و خيالي در نظر تو صورت بسته.



چو شد خاموش شمع بزم ايمان

بياوردند هاني را ز زندان



گرفتندش سر از پيكر به زودي

به جرم آن كه مهماندار بودي



پس ابن زياد هاني را براي كشتن طلبيد و هر چند محمد بن اشعث و ديگران براي او شفاعت كردند سودي نبخشيد. پس فرمان داد هاني را به بازار بردند و در مكاني كه گوسفندان را بيع و شرا درمي آوردند گردن زنند. پس هاني را كتف بسته از دار
الاماره بيرون آوردند و او فرياد برمي داشت كه:

«وا مذحجاه و لا مذحج لي اليوم، يا مذحجاه و أين مذحج». [1] .

شريح قاضي هم شركت در قتل اينان داشت، براي اين كه طول كلام نشود از نقل آن خودداري كرديم. امام حسين عليه السلام پس از آن كه از مدينه رهسپار شد و روز سوم ماه شعبان وارد مكه شد و در نيمه ماه رمضان و شوال و ذي القعده و تا هشتم ذي حجه در مكه ماند و هيچ كس تصور نمي كرد كه فرزند رسول خدا و فرزند مكه و مني روز هشتم ذي حجه كه تازه مردم براي اداي حج محرم مي شوند از مكه بيرون رود و اعمال حج را انجام ندهد و از احرام خود به صورت عمره بيرون آمد. اما امام تصميم گرفت حركت كند. طواف خانه و سعي بين صفا و مروه را انجام داد و از احرام به در آمد، چه خوف آن بود كه او را در حرم مكه دستگير كنند، يا غافل بكشند. منظور وي به اين نوع كشته شدن حاصل نمي شد. امام از مكه نرفت تا كشته نشود، بلكه از مكه رفت تا اگر كشته مي شود به صورتي باشد كه اسلام براي هميشه از شهادت او بهره مند بشود. [2] .


پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 1، ص 316.

[2] بررسي تاريخ عاشورا، ص 83.