بازگشت

ابن زياد با نقشه شيطاني وارد كوفه شد


ابن زياد در آغاز هاني بن عروه ي مرادي را دستگير كرده زنداني نمود تا به موقع او را بكشد، زيرا مسلم به خانه ي او منتقل شده بود. تا اين خبر منتشر شد، زناني از عشيره ي مراد شيون آغاز كردند و فرياد بر آوردند:

يا عشيرتاه؟ يا ثكلاه

واي بيچاره شدن واي از داغ ديدن.

مسلم از خشم به هيجان آمد و شعاري را كه تعيين كرده بوده اعلام كرد. چهار هزار تن از اهل كوفه به گرد مسلم جمع شدند. مسلم آنها را حركت داد، تا


با زور هاني را نجات دهد.

رفتار اهل كوفه در اين وقت بسيار حيرت آور است. طبري در تاريخ و ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين نقل مي كنند كه زنان اهل كوفه به سراغ فرزندانشان مي آمدند و مي گفتند: «فرزند بازگرد، دگران هستند، به تو احتياجي نيست».

مردان مي آمدند و به فرزندان و برادران شان چنين مي گفتند: «فردا سپاه شام مي آيد با جنگ چه خواهي كرد برگرد».

مردم پي در پي از دور مسلم پراكنده مي شدند، و بازمي گشتند تا شب فرارسيد به جز سي تن كه مسلم با ايشان نماز مغرب را به جاي آورد كسي همراهش نماند. حضرت مسلم عليه السلام از مسجد بيرون شد و به سوي محله ي كنده روانه گشت. هنوز بدانجا نرسيده بود كه جز ده تن كسي با او نماند.

از آن جا كه گذشت تنها ماند، ديگر هيچ انساني از اهل كوفه با مسلم نبود. در كوچه هاي كوفه سرگردان مي گشت و نمي دانست به كجا مي رود. گذارش به خانه ي پيرزن زالي به نام طوعه افتاد كه بر در ايستاده منتظر فرزند خود بود كه با مردم در خروج بر ابن زياد شركت كرده بود. مسلم آب خواست. پيرزن آب آورد و مسلم بنوشيد. سپس در همان جا بايستاد و رد نشد، پيرزن به وي سوءظن برد و از او تقاضا كرد كه به خانه اش برود و آن جا توقف نكند. و اين سخن را سه بار تكرار نمود، تا مسلم بدو گفت:

اي بنده ي خدا، به خدا كه در اين شهر خانه ندارم. آيا مي تواني نيكي كني شايد پس از اين تو را پاداش دهم.

پيرزن پرسيد: اي بنده خدا، چگونه خانه نداري؟ مسلم جواب داد: من مسلم بن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند و مرا تنها و بي ياور گذاشتند.

پيرزن مسلم را به خانه برد، شام برايش آماده كرد، ولي مسلم شام نخورد پيرزن اين راز را پوشيده داشت و به جز پسرش به كسي نگفت. هنوز صبح نشده بود كه پسرش خبر داد. مسلم محاصره شد، و با آن كه يكه و تنها بود با لشكريان


ابن زياد كه شصت يا هفتاد مرد مسلح بودند دليرانه به جنگ پرداخت.

هنگامي كه ديدند از عهده مسلم برنمي آيند، ني ها را آتش زده و شعله ور به جان مسلم مي انداختند. مسلم با همين حال نبرد مي كرد و شمشير مي زد و صف دشمن را مي شكافت.

محمد بن اشعث به وي گفت: تو در امان هستي، خودت را به كشتن مده. مسلم نپذيرفت و گفت: جز كشتن و كشته شدن چاره اي نيست و رجز مي خواند:

أقسمت لاأقتل الا حرا

- سوگند خورده ام كه جز به آزادگي كشته نشوم.

و ان رأيت الموت شيئا نكرا

- هر چند مرگ را چيزي ناخوش مي دانم.

كل امرء يوما يلاقي شرا.

- هر كسي روزي با ناگواري روبه رو خواهد شد.

أخاف أن أكذب أو أغرا.

- بيم آن است كه به من دروغ گويند و يا مرا بفريبند.

ابن اشعث گفت: تو دورغ نمي شنوي و فريب نخواهي خورد، اين مردم (بني اميه) عموزادگان تو هستند، نه كشندگان تو، و نه زنندگان تو.

مسلم عليه السلام كه مجروح و پاي تا سر خون آلود شده بود به ديواري تكيه كرد. اهل كوفه به گرد او جمع شدند و امان را تأييد و تأكيد مي كردند. استري آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند، آن گاه اسلحه اش را گرفتند، مسلم از اين كار به امان آنها بدگمان شد.

مسلم را نزد ابن زياد آوردند. ابن زياد فرمان داد او را بر بام قصر بردند و سرش را از پيكرش جدا كردند و تنش را از بالاي بام در ميان مردمي كه بيرون قصر جمع شده بودند بينداختند و رفيقش هاني را در بازار به دار آويختند.

طبري از كسي كه كشته شدن هاني را پس از شهادت مسلم به چشم ديده نقل مي كند كه هاني را كت بسته از زندان بيرون آوردند و به ميان بازار در جايي كه


گوسفند مي فروختند بردند. هاني مي گفت: عشيره ي من مذحج كجاست، ولي امروز مذحجي براي من نمانده است. مذحج كجاست؟ آيا من به مذحج دسترسي دارم.

هنگامي كه ديد كسي او را ياري نمي كند دست خود را كشيد و از بند بيرون آورده گفت: آيا عصايي يا كاردي يا سنگي يا استخواني پيدا نمي شود كه با آن از جان دفاع كنم؟ راوي گفت: ناگهان بر سرش ريختند و دست هايش را محكم بستند. به او گفته شد: گردنت را بگير تا سرت را جدا كنند. هاني به چنين سخاوتي راضي نشد. يكي از غلامان ابن زياد به او شمشير زد و كارگر نشد. ديگري شمشير زد و او را كشت و اهل كوفه ايستاده تماشا مي كردند.

اگر نمي داني مرگ چيست، در بازار به هاني و پسر عقيل بنگر، ببين دلاوري كه شمشير رخساره اش را تكه تكه كرده، و دلاور ديگري كه پس از آن كه كشتندش، تنش را از بالا به پايين انداختند، پيكري را مي بيني كه مرگ رنگ آن را دگرگون كرده و جوي خون را مي بيني كه از هر سوي روان است. اگر شماها خونخواهي برادرتان را نكنيد روسپياني هستيد كه به بشيزي تسليم شده اند.

اين حوادث در كوفه رخ مي داد و اهل بيت در مكه نامه ي دليل راهشان مسلم را مي خواندند و از پيام او آگاه شده بودند كه از اهل كوفه براي حسين عليه السلام بيعت گرفته است، و مردم دور او جمع شده منتظر آمدن امام حسين عليه السلام هستند. حسين عليه السلام حركت كرد و قصد داشت كه با كسانش از مكه بيرون آمده به سوي عراق بشتابد. پيش از آن كه پيام ديگر زباني از مسلم شهيد برسد. پيام ديگر زباني مسلم از اين قرار بود كه وقتي كه از جان خود نوميد شد، چشمانش پر از اشك گرديد. كسي به او گفت: هركه آنچه تو مي خواستي بخواهد، اگر چنين پيش آمدي برايش رخ دهد، نمي گريد. مسلم گفت: به خدا قسم براي خودم نمي گريم و براي كشته شدن نوحه گري نمي كنم. ولي گريه ي من براي كسان من است كه به سوي من مي آيند. گريه مي كنم براي حسين و اهل بيت حسين عليه السلام. سپس مسلم روي به محمد بن اشعث (همان كه از جانب ابن


زياد به مسلم امان داده بود) كرده چنين گفت:

اي بنده ي خدا، چنين مي بينم كه تو از زنده نگاه داشتن من ناتواني. آيا مي تواني كسي را به سوي حسين عليه السلام بفرستي كه از زبان من اين پيام را به او برساند، چون گمان مي كنم كه او و اهل بيتش از مكه به سوي شما روان باشد و يا فردا روان بشود و اين بيتابي كه در من مي بيني براي اين است.

پيام مسلم به طوري كه مورخان مي گويند چنين بوده كه يكي برود و به حسين بگويد:

پسر عقيل هنگامي كه به دست كوفيان اسير شده بود مرا نزد تو فرستاد. او صلاح نمي دانست كه شما به اين ديار بياييد، زيرا كشته خواهيد شد و او گفت: با اهل بيت خود بازگرديد، سخنان كوفيان شما را گول نزند، اينان همان ياران پدرت هستند كه جدايي از آنها را با مرگ يا كشته شدن آرزو مي كرد. اهل كوفه به تو دروغ گفتند و به من هم و كسي كه به او دروغ گفته شد رأي ندارد.

پسر اشعث براي مسلم سوگند ياد كرد كه اين پيام را براي حسين بفرستد ولي حسين عليه السلام منتظر نشد، بلكه به همان پيام نخستين اكتفا كرد و روانه گشت. چقدر راست است شعري كه حسين عليه السلام از گفته ي ابن مفرغ موقعي كه از مدينه بيرون مي آيد بر زبان آورد:

« و المنايا ير صدنني أن أحيدا »

«خطرات مرگبار در كمين منند مبادا از دسترس آنها كنار بروم» [1] .


پاورقي

[1] بانوي کربلا، ص 101.