بازگشت

مقدمه


امويان براي منزوي كردن اسلام، شمشير تحريف به دست گرفتند. تحريف در لغت به معناي منحرف كردن كلام از معناي واقعي است. نفوذ عميق دين و رهبري آن در دلها، سنديت وحي و حديث به عنوان قول فصل تضاد حق و باطل از جمله عواملي است كه موجب مي شود دشمنان مكتب به تحريفات روي آورند و تيشه به ريشه دين زنند. عمل بني اميه تلاش مستمر در براندازي دين بوده و امام (ع) با سخنان افشاگرانه خود همواره در معرفي چهره هاي اموي تلاش مي كرد.

تحريف تنها متوجه محتوي مكتب و مضامين آيات قرآني و روايات نيست. قطعا شخصيتها نيز از آفت تحريف مصون نمي مانند. بني اميه در تبليغات تحريفگرانه خود مصلح را مفسد، خادم را خائن، دوست واقعي مردم را دشمن و فتنه گر معرفي مي كردند و به خدشه وارد كردن به چهره پاك علي (ع) و حسن (ع) و حسين (ع) مي پرداختند.

سالار شهيدان در تمام مراحل زندگي در راه خنثي كردن توطئه هاي تحريف گران كوشيد، لكن هيچ يك از تلاشها و مبارزات جدي آن بزرگوار به اندازه قيام عاشورا غلظت ندارد. اين شهادت مردم را به خود آورد و همچنين بيداري مردم بود كه اسلام را تقويت كرد و زمينه رشد و گسترش آن را فراهم ساخت.

سخن گفتن، نگاشتن و انديشيدن، درباره ابر مردي كه جلوه هاي شخصيتش چشم جان و خرد را خيره كرده و خيال را از پرواز در قلمرو مجد و عظمتش مبهوت ساخته، كاري دشوار بل ممتنع و محال است.

طبع روان شاعران از ورود در ساحت والاي آن يگانه روزگار، ناتوان است. زبان سخنوران شيواگوي، از رديف كردن الفاظ و جملات و بيان مطالبي در خور شأن او ناتوان و الكن است. قلم نويسندگان قدرتمند، از نگارش حقايقي در قالب الفاظ و بيان مفاهيمي در چارچوب كتابها و مقالات، كه بيانگر گوشه هايي از كلمات بي منتهايش در عرصه عالم امكان باشد، حيران و سرگردان است.

اگر كمالاتش را تقسيم كني و هر يك از ميلياردها نفوس بشري امروز را از آن، سهمي بدهي، يقينا همه آنها انسانهايي مطلوب و آرماني و ايده ال خواهند شد و اگر اين چند ميليارد موجود دو پا را از هيچ لحاظ با او سنخيتي نباشد، همه هيچ و پوچند و همه حيواناتي آدم نما خواهند بود.

قانون صرافت اقتضا مي كند كه شخص يا شي ء در ميان نوع خود، كمبودي نداشته باشد، پس هر چه خوبان همه دارند، او به تنهايي دارد.

قانون صرافت، غير از قانون بساطت است. قانون بساطت محض، مخصوص ذات واجب الوجود است و اوست كه درباره اش مي گوييم «بسيط الحقيقة كل الوجود» اما قانون صرافت، در موجود ممكن هم جريان دارد، فلاسفه از صرف الشي ء سياهي و صرف الشي ء سفيدي سخن مي گويند. چه مانعي دارد كه در هر دوره اي مصداقي براي صرف الحقيقه انسان، ظهور كند و چشم و جان هر انساني را به نور خود روشني بخشد.



تا قيامت آزمايش دائم است [1]

پس به هر دوري وليّيي قائم است



هر كه را خوي نكو باشد برست

هر كسي كو شيشه دل باشد، شكست



مهدي و هادي وي است اي راهجو

هم نهان و هم نشسته پيش رو



زانكه هفصد پرده دارد نور حق

پرده هاي نور دان چندين طبق



از پس هر پرده قومي را مقام

صف صفند اين پرده هاشان تا امام



برخي از انديشمندان كه در جستجوي رب النوع بوده اند، ارباب انواع را در عالم عقول و عوالمي فوق اين عالم جستجو كرده اند. اين نظر چه به واقعيت رسيده، و چه نرسيده باشد، نبايد ما را از جستن و يافتن رب النوع انسان در همين پهنه گيتي باز بدارد.

رب النوع، همان است كه فردي از خود نوع است، ولي به تنهايي همه كمالات نوع را هم دارد؛ يعني اگر فردي از افراد نوع به درجه صرافت و خلوص برسد، «رب النوع» مي شود و اگر كمالات «رب النوع» را بر همه افراد تقسيم كني، هر كدام فردي مطلوب از افراد نوع خواهند بود.

در صورتي كه رب النوع انسان، فردي زميني باشد و نه آسماني و خود در ميان انسانها زندگي كند، مانند آنها متولد شود و مانند آنها بميرد، همانند آنها دوران كودكي و جواني و... احيانا پيري را طي كند، سرد و گرم زندگي را بچشد، همچون ديگران تشكيل خانواده دهد و بار مسئوليتهاي فردي و خانوادگي و اجتماعي را بر دوش گيرد و در لباس و خوراك و معيشت، همچون فقيرترين و كم درآمدترين افراد جامعه، زندگي را بگذراند، قطعا مي تواند رهبر و رهنماي مردم باشد و به عنوان بهترين الگوي سعادت و كمال، قبله دلها و كعبه آرزوها و شمس جهان افروز هدايت گردد.

اوست كه مي تواند حافظ ارزشها و ضامن اجراي همه بايدها و نبايدهاي اخلاقي و شرعي باشد. قوانيني كه در كتاب و حديث آمده، كاملترين نمونه عملي مي خواهد. بدين جهت است كه سنت را به فعل و قول و تقرير معصوم، تعريف كرده اند.

امام بايد معصوم باشد تا خطاهاي نظري و عملي دامنش را نگيرد و بتواند با فعل و قول و تقرير خود، راهگشاي خلق باشد. او در حقيقت، قوه اجرايي مكتب است. قوه اجرايي به معناي عام كه هم از محتواي مكتب برداشت صحيح كند و هم راه را براي نفوذ مكتب در دلها و در روابط خانوادگي و اجتماعي مردم هموار سازد.

دوران مسئوليت هر امام به زندگي او و بويژه دوران امامت او محدود مي شود. بعد از پيامبر اكرم(ص)، امام حسين (ع) سومين امامي است كه بار مسئوليت عظيم امامت را به دوش مي گيرد.

طي سالهاي 50 تا 61 هجري، پرچم پر افتخار امامت به دست تواناي او سپرده شده است. او دوران كودكي را زير نظر پيامبر گرامي اسلام ـ نياي بزرگوارش ـ و پدر و مادري چون علي و زهرا (س) سپري مي سازد. آنگاه شاهد دوران پرتلاطم امامت پدر و برادر خويش است. او همواره در كنار آنها و به پيروي از دستورات آنها از هيچگونه تلاش و فداكاري دريغ نكرده، شاهد توطئه ها و خيانتها و تحريفها بوده است و اينك خود بايد در استمرار راه آنها بكوشد و سنگر دفاع از كيان مكتب را تقويت كند و اجازه ندهد كه توطئه ها و تحريفها اسلام را از درون بخشكاند و قالب آن را از روح و معني تهي كند.

مخالفان و منكران اسلام، از اينكه سالها در برابر آن ايستادند و «نه» گفتند، طرفي نبستند. نتيجه «نه» گفتن آنها چند جنگ ـ مانند بدر و احد و خندق و... ـ بود كه در همه آنها شكست نهايي نصيب آنها شد و پيروزي نهايي براي اسلام در پي داشت.

بني اميه دشمن اصلي اسلام است. دشمني كه در برابر اسلام، مخالفت خود را از «نه» گفتن آغاز كرد و با نيرو و سلاح در برابر پيشرفت و نفوذ اسلام به مقاومت و مبارزه پرداخت و در اين ميدان به شكست و ناكامي گرفتار شد.

اما اين دشمن كاركشته، نه از آنهايي بود كه با شكست در عرصه نبرد، از ميدان به در رود و تسليم يا منزوي شود. او راه سومي برگزيد؛ قبول ظاهري اسلام و نفوذ در دستگاه رهبري و خلافت و در دست گرفتن پستهاي كليدي و شروع يك مبارزه جدي با اسلام، ولي با نام اسلام و زير لواي خود اسلام.

اگر روزگاري ابوسفيان به عنوان طرفدار شرك و بت پرستي با اسلام مبارزه مي كرد و مي جنگيد، اينك معاويه ـ فرزند او ـ با عنوان مدافع اسلام و خونخواه خليفه مسلمين و خال مؤمنين و كاتب وحي با علي ـ يعني با اسلام ـ مي جنگد و امام حسن (ع) را منزوي و مسموم مي كند و امام حسين را در تنگنا قرار مي دهد.

آگاهان روشن ضمير، خوب مي دانستند كه پرچمي كه معاويه و پسرش يزيد در برابر سه امام معصوم برافراشتند همان پرچمي است كه ابوسفيان در برابر پيامبر اكرم بر مي افراشت. گيرم او به نام شرك و اينان با نام اسلام. آنها به خوبي آگاه بودند كه پرچم علي و حسنين همان پرچم پيامبر است و دفاع از اين پرچم، عينا دفاع از پرچم پيامبر است، اما افسوس كه توده مردم يا آگاهي نداشتند يا مطامع و اغراض، چشم دل آنها را كور كرده بود.

در كتاب صفين آمده است كه در جنگ صفين، مردي نزد عمار ياسر آمد و گفت: من با بينش و اعتقاد و يقين به اينكه معاويه و اتباعش در ضلالت و گمراهيند، به اينجا آمدم تا به ياري علي به نبرد پردازم. اكنون مي بينم منادي، نداي شهادتين سر مي دهد و اذان مي گويد و ما به نماز مي ايستيم و منادي ايشان نيز همين كار را مي كند و آنها نيز به نماز مي ايستند؛ ما و آنها همه از پيروي پيامبر و قرآن دم مي زنيم. اكنون در دل من شك پديد آمده و شديدا ناراحت شده ام. بامداد نزد اميرالمؤمنين رفتم و قضايا را به او عرض كردم. به من توصيه كرد كه با تو ملاقات كنم. عمار به او گفت: صاحب آن پرچم سياه را مي شناسي كه در مقابل ماست؟ او عمرو بن العاص است. من كه عمار ياسرم سه مرتبه در بدر و احد و حنين به همراه رسول خدا با همان پرچم جنگيده ام و اين، مرتبه چهارم است. اين مرتبه، از آن سه مرتبه بهتر نيست. بلكه بدتر هم هست. سپس از او سؤال كرد: آيا تو يا پدرت آن جنگها را ديده ايد؟ گفت: خير. گفت: هان بدان كه مراكز پرچم ما همان مراكز پرچم رسول خداست در روز بدر و احد و حنين و پرچم آنها هم جاي پرچم مشركان است. [2] .

كم نبوده اند افراد بي غرض و مرضي كه به عزم ياري اميرالمؤمنين لباس جنگ مي پوشيدند و به راه مي افتادند، اما همين كه در عرصه جنگ صفين مي ديدند كه جمع بسياري از مسلمانان، كه نماز و قرآن مي خوانند، مجذوب معاويه و عمرو عاص شده اند، دچار تزلزل مي شدند و مي گفتند: «انا شككنا في هذاالقتال» [3] ما در باره اين جنگ به شك افتاده ايم.

بني اميه در آغاز ظهور اسلام سعي كرده بود كه با قوه قهريه، اسلام را بر اندازد و نام و نشاني از آن باقي نگذارد. اين مبارزه در سيزده سال اول بعثت پيامبر گرامي اسلام و قبل از هجرت، و تا سال هفتم هجري يعني سال فتح مكه ادامه يافت و براي آنها جز ناكامي و شكست به بار نياورد. هنگام فتح مكه معاويه و پدرش مسلمان شدند و دشمني ديرينه خود را با تاكتيكي نو و پيچيده آغاز كردند.

مطرف بن مغيره مي گويد: در شام با پدرم مهمان معاويه بوديم و پدرم در دربار معاويه رفت و آمد مي كرد. شبي از نزد معاويه بازگشت، در حالي كه بسيار ناراحت بود. سبب ناراحتي او را پرسيدم. گفت: معاويه پليدترين مردم روزگار است. به او پيشنهاد كردم كه بهتر است با مردم به عدالت رفتار كني و بني هاشم را مورد محبت قرار دهي. او خشمگين شد و گفت: ابوبكر خلافت كرد و مرد و نامش از بين رفت. عمر و عثمان هم مردند و نامشان فراموش شد. با اينكه هر سه به نيكي با مردم رفتار مي كردند ولي برادر هاشم، هر روزه پنج بار به نامش در دنياي اسلام فرياد مي كشند و در هر اذاني «اشهد ان محمدا رسول اللّه » مي گويند. پس از آنكه نام آن سه خليفه بميرد و نام محمد زنده بماند، ديگر چه عملي باقي مي ماند؟! نه به خدا، چاره و راهي نيست جز اينكه نام محمد هم دفن شود! [4] .

زماني كه عثمان ـ يكي از چهره هاي مقتدر بني اميه ـ به خلافت مي رسد، ابوسفيان كه هرگز چشم بصيرتش بينا نشده و چشم ظاهرش را هم از دست داده بود، در يك مجلس خصوصي، هنگامي كه مطمئن شد كه غير اموي در ميان آنها نيست، توصيه كرد كه: شما سران اموي بايد تلاش كنيد كه همواره گوي خلافت را از دست ديگران برباييد و اجازه ندهيد كه فردي غير اموي بر آن، دست يابد. [5] حكومت هزار ماهه آل ابوسفيان و آل مروان نتيجه سياست قبضه كردن قدرت حكومتي و زمامداري و رهبري اسلام از سوي بني اميه است.

اگر اسلام ناب در ميان مردم شناخته شود و راه و رسم دقيق و صحيح آن توسط رهبران راستين و مردم متعهد و مؤمن و دلسوز و آگاه، وارد صحنه زندگي اجتماعي مسلمين شود، قطعا بني اميه و اقران و اذناب آنها مجال قدرت نمايي و پياده كردن سياست شوم براندازي پيدا نخواهند كرد. بنابراين، براي منزوي كردن چنين اسلامي راهي جز به كف گرفتن شمشيري ديگر كه به مراتب برنده تر و خطرناكتر باشد، يعني تحريف باقي نمانده است.


پاورقي

[1] مثنوي معنوي به تصحيح نيکلسون دفتر دوم ب 815 به بعد.

[2] کتاب صفين طبع دوم مصر صفحه 320.

[3] همان، صفحه 115.

[4] مروج الذهب جلد 2 صفحه 266.

[5] دايرة‏المعارف بزرگ اسلامي، ج 6، ص 557 و 558.