بازگشت

جانباز، در اسارت دشمن


پس از شكستن بازوان نافع دشمن او را به اسارت گرفت و به نزد عمر بن سعد برد. ابن سعد به او گفت: اي نافع، واي بر تو! چرا با خود چنين كردي؟!

نافع گفت: پروردگارم از قصد من آگاه است. سپس در حالي كه خون بر محاسن او جاري بود، به او گفتند: مگر نمي بيني با خود چه كرده اي؟! نافع گفت: دوازده نفر از شما را كشته ام و خود را ملامت نمي كنم. اگر بازوان من سالم بود نمي توانستيد مرا اسير كنيد.

شمر به عمر بن سعد گفت: او را بكش! عمر گفت: تو او را آوردي، اگر مي خواهي خود او را بكش. شمر شمشير از نيام كشيد و چون خواست نافع را بكشد، نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند، اگر تو مسلمان بودي، ملاقات خدا برايت بسيار دشوار بود و خون ما بر گردن تو سنگيني مي كرد. خدا را سپاس مي گويم كه مرگ ما را به دست بدترين آفريدگانش، قرار داد آنگاه شمر او را به شهادت رساند. [1] .



پاورقي

[1] همان، ابصار العين ص 149، تاريخ طبري ج 3 ص 328.