بازگشت

حبيب يغمايي، در آستان حسين بن علي






بپا به گودي از آن شد خيام اطهر او

كه چشم خصم نفيتد به روي دختر او



ولي دريغ، كه از بعد قتل او دشمن

ز روي دختر او برگرفت معجر او



نبود قطره اي از آب بهر طفلش و، بود

فرات موج زنان جاري از برابر او



بداد دستش و نامد به دستش آب و ز شرم

به خيمه گاه نيامد دگر برادر او



بين وفا و مروت، كز اهل بيت رسول

فدا شد از همه اول، علي اكبر او



ز كهنه پيرهني پاره پاره از پيكان

نكرد صرف نظر خصم و كند از بر او



همه بپرسم از پستي عدو، كه چرا

بتاخت اسب پس از مرگ او به پيكر او؟



به گوش دل شنوي چون به كربلا گذري

ز قتلگاه برادر، خروش خواهر او






هنوز سر ز تن آن بزرگوار جداست

به كربلا تن او، تا كجا بود سر او؟



غلام همت آن مردمم كه جا دادند

به پاس ياري او در حريم بستر او



از اين سعادت و توفيق اي «حبيب» ببال

كه هم به درگه اويي و هم ثناگر او