بازگشت

وصاف بيگدلي، شور محشر






براي شيعيان من باز شور محشري دارم

به جان از گفتگوي عالم ذر، آذري دارم



چو بر ذرات عالم شد خطاب از حضرت عزت

كه من در عين بي چوني به ظاهر مظهري دارم



نباشد خلقت عالم جز از بهر شناسايي

وزين ايجاد كردن، طرفه رمز مضمري دارم



شه دين ز آن ميان برخاست كي داراي بي همتا

من اندر مظهريت طرفه والا گوهري دارم



ندا آمد كه باشد حامل بار اماناتم؟

بگفتا من جز اينها قصد و ميل خاطري دارم



ندا آمد كه بايد بود اندر كربلا عطشان

بگفتا من لب خشكيده و چشم تري دارم



ند آمد كه بايد كشته ديد اصحاب و اعوان را

بگفتا غير از اين كي من هواي ديگري دارم



ندا آمد كه بايد اهل بيتت دربه در گردد

بگفتا در خور اين باده باري، ساغري دارم






ندا آمد كه صهباي حوادث را كران نبود

بگفتا من در اين ره خسته از جان خواهري دارم



از اين پس بس كن اي «وصاف» وصف عالم ذر را

كه از سوز سخن هاي تو بر دل آذري دارم