واعظ قزويني، خورشيد قيامت
زان روز كه بر خاك فتاد آن قد و قامت
بر خويش فرو رفت ز غم، صبح قيامت
آفاق به سر خاك سيه ريخت ز ظلمت
در خاك نهان گشت چو خورشيد امامت
آن روز كه كندند ز جا خيمه ي او را
چون كرد دگر خرگه افلاك اقامت؟
بر نيزه چو ديد آن سر آغشته به خون را
پنداشت جهان سر زده خورشيد قيامت
هر كس كه تن بي نفسش ديد و نفس زد
باشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت
آن كس كه لب تشنه ي او ديد و نشد آب
بر سينه زند از دل خود سنگ ملامت
آن را كه نشد ديده پر از خون ز عزايش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن كيست كه چون لعل پر از خون جگر نيست
در ماتم آن گوهر درياي كرامت