بازگشت

واعظ قزويني، خورشيد قيامت






زان روز كه بر خاك فتاد آن قد و قامت

بر خويش فرو رفت ز غم، صبح قيامت



آفاق به سر خاك سيه ريخت ز ظلمت

در خاك نهان گشت چو خورشيد امامت



آن روز كه كندند ز جا خيمه ي او را

چون كرد دگر خرگه افلاك اقامت؟



بر نيزه چو ديد آن سر آغشته به خون را

پنداشت جهان سر زده خورشيد قيامت



هر كس كه تن بي نفسش ديد و نفس زد

باشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت



آن كس كه لب تشنه ي او ديد و نشد آب

بر سينه زند از دل خود سنگ ملامت



آن را كه نشد ديده پر از خون ز عزايش

باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت



آن كيست كه چون لعل پر از خون جگر نيست

در ماتم آن گوهر درياي كرامت