بازگشت

واعظ قزويني، خاطر جبريل






شمشير نبود آنكه بر او خصم ز كين زد

بود آتش سوزنده كه بر خانه ي دين زد



هر گرد كه برخاست از آن معركه خود را

بر آينه ي خاطر جبريل امين زد



باران نبود كز غم لب تشنگي اش، بحر

خود را به فلك برد و ز حسرت به زمين زد



تا تشنه لبش ديد عقيق يمن، از غم

صد چاك نمايان به دل از نقش نگين زد



خون ريخت ز سر پنجه ي خورشيد جهانتاب

از بس كه ز غم بر سر خود چرخ برين زد