بازگشت

محمد تقي نير تبريزي، روز عهد






«تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم

با وجودش ز من آواز نيايد كه منم»



پيرهن گو همه ي پر باش ز پيكان بلا

«كه وجودم همه او گشت من اين پيرهنم»



باش يك دم كه كنم پيرهن شوق قبا

اي كمان كش كه زني ناوك پيكان به تنم



عشق را روز بهار است كجا شد رضوان

تا برد لاله به دامان سوي خلد از چمنم



روز عهد است بكش اسپرم اي عقل ز پيش

تا تصور نكند خصم كه پيمان شكنم



مي نيابد به كفن راست تن كشته ي عشق

خصم دون بيهده، گو باز ندوزد كفنم



سخت دلتنگ شدم همتي اي شهپر تير

بشكن اين دام و بكش باز به سوي وطنم



دايه ي عشق ز بس داده مرا خون جگر

مي دمد آبله ي زخم كنون از بدنم



گوي مطلع چه عجب گر برم از فارس فارس

تا به مدح تو شها «نير» شيرين سخنم