بازگشت

محمد تقي نير تبريزي، قربانگه دوست






آه از آن روز كه در دشت بلا غوغا بود

شورش روز قيامت به جهان بر پا بود



خصم چون دايره گرد حرم و شاه شهيد

در دل دايره چون نقطه ي پا برجا بود



عرصه ي دشت چو ديباي منقض از خون

و آن همه صورت زيبا كه در آن ديبا بود



جان به قربان ذبيحي كه به قربانگه دوست

با لب تشنه روان مي شد و خود دريا بود



تو مپندار كه شاهنشه دين در گه رزم

در بيابان بلا بي مدد و تنها بود



انبيا و رسل و جن و ملايك، هر يك

جان به كف در بر شه منتظر ايما بود



خون هابيل كه شد ريخته از سنگ جفا

گر به عبرت نگري كشته ي آن صحرا بود



پرده پوشان نهانخانه ي ملك و ملكوت

همه پروانه ي آن شمع جهان آرا بود






قتل عباس و علي اكبر و قاسم ز ازل

بر فرامين قضاياي فلك طغرا بود



و رنه اندر نظر قهر شهنشاه شهيد

عدم هر دو جهان بسته به حرف لا بود



علي اكبر به رخ چون گل و با قد چو سرو

فرد و تنها به سوي روزمگه اعدا بود



علم الله كه شقايق نه بدان لطف و سمن

نه بدان بوي، صنوبر نه بدان بالا بود



گرد شمع رخ اكبر، به گه صبح وداع

ليلي سوخته، پروانه ي بي پروا بود



زخم بر جسم علي اكبر و ليلا دل خون

خون ز مجنون رود آري چو رگ از ليلا بود



در همه ملك بلا نيست به جز ذكر حسين

قاف تا قاف جهان صوت همين عنقا بود



«نير»! آن روز كه طغراي قضا مي بستند

سرنوشت من از اين نامه همين طغرا بود