بازگشت

محمد تقي نير تبريزي، آتش و آه






نيك پي اسب! چرا بي رخ شاه آمده اي

پيل بودي تو چرا مات ز راه آمده اي؟



برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام

هوش خود باخته با حال تباه آمده اي



اي فرس قافله سالار تو كشتند مگر

كه تو با قافله ي آتش و آه آمده اي



اندكي پيش تو را بال هما بر سر بود

چه شد آن سايه كه اين جا به پناه آمده اي



با رخ سرخ برفتي ز بر ما تو كنون

چه خطا رفته كه با روي سياه آمده اي



يا همان شاه كه بردي تو به ميدان بلا

بي گنه كشته عدو و تو گواه آمده اي



شه ما را مگر افكنده اي، اي اسب به خاك

عذرجويان ز پي عفو گناه آمده اي