بازگشت

ناجي، آب زندگاني






تا ز دست ساقي بزم بلا ساغر گرفتم

باده ي تلخ، از كفش، شيرين تر از شكر گرفتم



آتشين آبي، به دستم داد ساقي، كز شرارش

جرعه اي تا در كشيدم، پاي تا سر، در گرفتم



آن چنان از جان، به تيغ آبدارش تشنه بودم

كز عطش با حنجرم، آب از لب خنجر گرفتم



گر نه تيغ آبدارش داشت آب زندگاني

پس چرا تا سر كشيدم زندگي از سر گرفتم؟



گر سليمان ملك جم را داد با انگشتر از كف

من، دو عالم را به يك انگشت و انگشتر گرفتم



زنگ كفر از چهره ي آئينه ي دين پاك كردم

از سر ني، تا مكان بر روي خاكستر گرفتم



هستي ام را سر به سر، با نيستي سودا نكردم

تا ازين سودا بهشت جاودان را، سر گرفتم



تا قلم شد قد اكبر، با مداد خون اصغر

خط آزادي، براي اكبر و اصغر گرفتم






با رخ و قد و لب اكبر، چه حاجت بر بهشتم

عارضش جنت، قدش طوبا، لبش كوثر گرفتم



جان نثارت كردم اي جان، تا تو را جانان شمردم

دل فدايت كردم از دل، تا تو را دلبر گرفتم



در غمم هر در اشكي كز بصر افشاند «ناجي»

لولو لالا شمردم، دانه ي گوهر گرفتم