بازگشت

عباس مشفق كاشاني، علمدار






در شعله ي نگاه تو نقشي نبست آب

موج هزار آينه در خود شكست آب



زان لعل لب كه جوش زد از آتش عطش

در گيرودار معركه طرفي نبست آب



برخاست از فرات شراري كز التهاب

آتش به جان فكند ز بالا و پست آب



مشك از شهاب تير ستم سينه چون صدف

بگشود و ريخت گوهر و در خون نشست آب



تا شد قلم دو دست علمدار و آب ريخت

ناليد جبرئيل، كه اي واي، دست آب!



تا شبنمي رسد به گلستان مصطفي

همچون سپند از جگر مشك جست آب



اما دريغ و درد كه چون صيد خورده تير

بال و پري به هم زد و در خون نشست آب



ساقي به ساغري ز عطش مستي آفريد

افشاند بر كرانه ي عهد الست آب



در حيرتم بر اهل حرم از چه شد حرام

با آنكه مهر فاطمه بوده ست و هست آب