بازگشت

غلامرضا مرادي، كاروان شقايق






تا كند تازه رنگ و بوي عطش

آب مي نوشد از سبوي عطش



كعبه را وانهاد و آمده است

جانب كربلا و كوي عطش



شط خونش هنوز هم جاري ست

تا غروب زمين، به سوي عطش



باز هم در نماز آخر خويش

ايستاده ست، با وضوي عطش



كودكانش هنوز مي ريزند

آب، از چشم ها، به جوي عطش



كاروان شقايق آورده ست

باز، گلهاي سرخ روي عطش



گر چه سيراب گشته، دشمن او

گو بميرد، در آرزوي عطش



واي از آن دست تفته و لب خشك

ما و بيگانگي و بوي عطش



در شب دشنه ها، چه خواهد كرد

غيرت عشق با گلوي عطش؟