بازگشت

فضل الله قدسي، شام غريبان






انگار از مصيبت خواهر خبر نداشت

تا صبح خفته بود و سر از خاك برنداشت



مي رفت از آشيانه ي آتش گرفته اش

با دسته اي كبوتر تنها كه پر نداشت



شب ترسناك بود و سراسيمه مي دويد

طفلي كه غير عمه اميد دگر نداشت



آن سو تر از خيام حرم در ميان خاك

«يك كهكشان سوخته ديدم كه سر نداشت»



يك كربلا مصيبت و صد قتلگاه غم

در قلبهاي سخت تر از سنگ اثر نداشت