بازگشت

فولادي قمي، دشت كربلا






شهيد عشق كه بگذشته از سر بدنش

عدوي تنگ نظر جامه مي برد ز تنش



تني كه گشته مشبك ز تير و تيغ و سنان

چه حاجت است دگر اي فلك، به پيرهنش



سري كه پيشكش راه دوست گشته، چه باك

كه دشمنش بزند چوب، بر لب و دهنش



كسي كه ملك سليمان دهد به غمزه ي دوست

چه غم از اينكه برد خاتم از كف اهرمنش



كسي كه داده به طوفان عشق هستي خود

عجب مدار، شود در تنور اگر وطنش



دلش بسوخت چنان، زانكه زآن سياهدلان

فرا نداد يكي گوش خويش بر سخنش



جمال دوست چنانش ز خويش بيخود كرد

كه قتلگه به نظر خوشتر آمد از چمنش



سموم كينه وزيد آن چنان به گلشن دين

كه بي امان به زمين ريخت سرو و ياسمنش






ز بس به دشت بلا ريخت، خون لاله رخان

سزد كه تا به ابد لاله رويد از دمنش



بجز حسين كسي را كجا شنيده كسي

كه آب غسل بود خون و، بوريا كفنش



به روز حشر چه باك از حساب «فولادي»!

اگر ز گوشه ي چشمي فتد نظر به منش