بازگشت

محمد حسين غروي، باده ي توحيد






دل شوريده نه از شور شراب آمده مست

دل و دين ساقي شيرين سخنم برده ز دست



ساغر ابروي پيوسته ي او محوم كرد

هر كه را نيستي افزود به هستي پيوست



سرو بالاي بلندش چو خرامان مي رفت

نه صنوبر كه دو عالم به نظر آمده پست



قامت معتدلش را نتوان طوبي خواند

چمن «فاستقم» از سرو قدش رونق بست [1] .



لاله ي روي وي از گلشتن توحيد دميد

سنبل موي وي از روضه ي تجريد برست



شاه اخوان صفا ماه بني هاشم اوست

شد در او، صورت و معني، به حقيقت پيوست



ساقي باده ي توحيد و معارف عباس

شاهد بزم ازل شمع شبستان الست



در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت

نيست شد از خود و پا زد به سر هر چه كه هست






رفت در آب روان ساقي و شد تشنه برون

جان به قربان وفاداري آن باده پرست



سرش از پاي بيفتاد و دو دستش ز بدن

كمر پشت و پناه همه عالم بشكست



نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق

كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست



حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند

آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست





پاورقي

[1] اشارتست به آيه 112 از سوره‏ي مبارکه هود که مي‏فرمايد: استقامت کن چنانکه فرمان يافته‏اي.