بازگشت

اسدالله غالب دهلوي، بيا در كربلا






بيا در كربلا تا آن ستمكش كاروان بيني

كه در وي آدم آل عبا را ساربان بيني



نباشد كاروان را بعد غارت رخت و كالايي

ز بار غم بود، گر ناقه را محمل گران بيني



نبيني هيچ بر سر، خازنان گنج عصمت را

مگر در خار بن ها تار و پود و طيلسان بيني



همانا سيل آتش برده خرگاه غريبان را

كه هر جا پاره اي از رخت و موجي از دخان بيني



نبيني چشمه اي از آب، و چون جويي كنارش را

ز خون تشنه كامان چشمه اي ديگر روان بيني



زميني كش چو فرسايي، قدم بر آسمان سايي

زميني كش چو گردي پا به فرق فرقدان بيني



به هر گامي كه سنجي حوريان را نوحه گر سنجي

به هر سويي كه بيني قدسيان را نوحه خوان بيني



چو بيني سر خوش خواب عدم سقاي طفلان را

نه مشكش در خم بازو، نه تيرش در كمان بيني






علم بنگر به خاك رهگذار افتاده، گر خواهي

كه بر روي زمين پيدا، نشان كهكشان بيني



نمي بيني كه چون جان داد از بيداد بدخواهان

علي اكبر، كه همچون بخت بدخواهش جوان بيني



گرفتن كاين همه ديدي، دلي داري و چشمي هم

به خون آغتشه نازك پيكر اصغر چه سان بيني؟!



چه دندان در جگر افشرده باشي، كاندر آن وادي

حسين بن علي را در شمار كشتگان بيني



نياري گر در آن كوشي كه پايش در ركاب آري

نبيني گر خود آن خواهي كه دستش بر عنان بيني



تني را كش رگ گل، خار بودي، بر زمين يابي

سري را كش ز افسر عار بودي، بر سنان بيني



نگه را ز آن دو ابرو رو به رو در خون تپان داني

هوا را ز آن دو گيسو، سو به سو عنبر فشان بيني



سنان با نيزه پيوندد همه، زين رو عجب نبود

كه ني را ز آن گره پيوسته در بند فغان بيني



گر از آهن بود گو باش، غم بگدازد آهن را

سنان را هم ز بيتابي چو مژگان، خون فشان بيني



شهادت خود ضمانت نيست ليك از روي آگاهي

پي آمرزش خلق اين شهادت را، ضمان بيني



و گر تاب شكيبايي نداري ديده در ره نه

كه هم امروز از بخشايش فردا نشان بيني