طرب اصفهاني، سليمان زمان
بويي ز خم گيسوي اكبر به من آورد
يا باد صبا نفحه ي مشك ختن آورد
شد پيرهن صبر گل از خار به تن چاك
نامي مگر از اكبر گل پيرهن آورد
خونين كفن از باغ دمد لاله و پر داغ
يادي مگر از قاسم خونين كفن آورد
چون جزع شه تشنه شد از اشك گهربار
خون در دل مرجان ز عقيق يمن آورد
چون كشته سليمان زمان گشت در آن دشت
ز انگشت برون خاتم او اهرمن آورد
بر پيكر خونين شهيدان چو گذر كرد
باد آمد و بوي گل و مشك ختن آورد
صد چاك تن گل شد و نالان دل بلبل
زان گل چو خبر باد به سوي چمن آورد
چون بلبل شيرين سخن شاه، سكينه
زد نعره مرا نعره ي او در سخن آمد
نشگفت «طرب»! اگر شوم از غصه چو مجنون
تا باد خبر از دل ليلي به من آورد