بازگشت

محمد باقر صامت بروجردي، تشنه كام






ماند چون جسم حسين تشنه لب در آفتاب

من ندانم از چه زيور بست ديگر آفتاب



زخم تيره و نيزه و شمشير دشمن بس نبود

از چه مي تابيد بر آن جسم بي سر آفتاب؟



بود گر در دامن زهرا سر آن تشنه كام

از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب



سر برهنه، پا برهنه، كودكان در به در

خار ره بر پا، به دل اخگر، به پيكر آفتاب



ديد چون نيلي رخ اطفال را از جور خصم

كرد موج خون روان، از ديده ي تر آفتاب



چادر عصمت چو بردند از سر زينب فكند

شب كلاه خسروي در چرخ از سر آفتاب



سر برهنه ديد زينب را چو در بزم يزيد

شد نهان در ابر از شرم پيمبر آفتاب



«صامتا» از خامه ات تا اين رقم شد آشكار

گشت از آه جهانسوزت مكدر آفتاب