بازگشت

صابر همداني، سكينه با پدر






پدر! دگر دلم از دوري تو تاب ندارد

ز جاي خيز و ببين دخترت نقاب ندارد



گل رياض تو بودم، پدر! تو خواري من بين

بلي حقير بود كودكي كه باب ندارد



پدر به دختر زارت نظاره كن به گردون

به جاي زيور و زور جز غل و طناب ندارد



چرا تو خفته به خون اي پدر به روي ترابي

مگر خبر ز چنين قصه بوتراب ندارد؟



نه چادري كه كنم سايبان به جسم شريفت

چرا، كه پيكر تو تاب آفتاب ندارد



پدر كجا روم امشب؟ پناه بر كه بيارم؟

كه اين زمين بجز آشوب و انقلاب ندارد



دمي به عمه ي زارم نگر، كه وقت سواري

معين، ميانه ي اين قوم ناصواب ندارد



پدر! عروسي قاسم چرا بدل به عزا شد؟

مگر عروس وي از خون به كف خضاب ندارد؟






چو تار موي تو شد تيره روز مادر اكبر

رباب از غم اصغر به ديده خواب ندارد



بكن به نعش عمويم چنين خطاب پدر جان

ز جاي خيز كه كس انتظار آب ندارد



نظر به عابد دلخسته كن كه تاب سواري

ز كربلاي تو تا كوفه ي خراب ندارد



متاب ظل حمايت به حشر از سر «صابر»

كه جز تو ياوري اندر صف حساب ندارد