بازگشت

صائب تبريزي، خون حسين






چون آسمان كند كمر كينه استوار

كشتي نوح بشكند از موجه ي بحار



لعل حسين را كند از مهر خشك لب

تيغ يزيد را كند از كينه آبدار



در چاه، سرنگون فكند ماه مصر را

يعقوب را سفيد كند، چشم انتظار



چون برگ كاه، در نظر عقل، شد سبك

هر كس كه پشت داد به ديوار روزگار



خون شفق، ز پنجه ي خورشيد مي چكد

از بس گلوي تشنه لبان را دهد فشار!



پور ابوتراب، جگر گوشه ي رسول

طفلي كه بود گيسوي پيغمبرش مهار



روزي كه پا به دايره ي كربلا نهاد

بشنو چه ها كشيد، ز چرخ ستم شعار



از زخم تير، بر بدن نازنين او

صد روزن از بهشت برين گشت آشكار






لعل لبي كه بوسه گه جبرييل بود

بي آب شد ز سنگدليهاي روزگار



رنگين ز خون شده ست، ز بي رويي سپهر

رويي كه مي گذاشت براو، مصطفي، عذار



طفلي كه ناقه الله او بود مصطفي

خصم سياه دل، شده بر سينه اش سوار



عيسا، در آسمان چهارم گرفت گوش

پيچيد بس كه نوح در اين نيلگون حصار



نتوان سپهر را به سرانگشت بر گرفت!

چون نيزه بر گرفت سر آن بزرگوار؟



در ماتم تو چرخ بسر كاه ريخته ست

اين نيست كهكشان كه ز گردون آشكار



از بس كه طايران هوا خون گريستند

از ماتم تو روي زمين گشت لاله زار



خضر و مسيح را به نفس زنده مي كنند

آنها كه در ركاب تو كردند جان نثار



بگري، كه اشك ماتميان حسين را

عرش التماس مي كند از بهر گوشوار



چون خاك كربلا نشود سجده گاه عرش!؟

خون حسين ريخت بر آن خاك مشكبار



«صائب» از اين نواي جگرسوز لب ببند

كز استماع آن جگر سنگ شد فگار