بازگشت

حميد رضا شكار سري، يك كاروان ستاره






گل در مسير غارت كولاك مانده بود

زير تهاجم خس و خاشاك مانده بود



در پيش چشم مضطرب و شرمگين رود

روح لطيف آب، عطشناك مانده بود



زير نگاه سنگي و گستاخ كركسان

شيري اگر چه زخمي، بي باك مانده بود



شب بود و شب، سپيده سر سر زدن نداشت

شب بود و آفتاب، كه بر خاك مانده بود



كوچيد آفتاب، و از او به يادگار

يك كاروان ستاره غمناك مانده بود



از التهاب صاعقه، در روزگار شب

در ذهن خاك، خاطره يي پاك مانده بود