بازگشت

محمد جواد غفور زاده «شفق»، شمع خاموش






بلبلي بود و آشيانه نداشت

به قفس مبتلا و لانه نداشت



اوفتاده به دام عشق حسين

احتياجي به آب و دانه نداشت



بود در يتيم و جز زهرا

صدف اين گوهر يگانه نداشت



خفته در گوشه ي خرابه شام

ميل رفتن به سوي خانه نداشت



درد دل با سر پدر مي كرد

خون دل از مژه روانه نداشت



گفت: بابا! اگر چه سوخت مرا

آتش عشق من زبانه نداشت!



با من دلشكسته غمگين

سر سازش چرا زمانه نداشت؟!



من يتيم و شكسته دل بودم

تن من تاب تازيانه نداشت






خواست تا جان دهد كنار حسين

بهتر از اين دگر بهانه نداشت



شمع، خاموش شد «شفق»! زيرا

بيش از اين مهلت شبانه نداشت