بازگشت

محمد حسين بهجتي «شفق»، دختر زهرا






اي مهربان برادرم، اي بر سر افسرم

در خاك و خون فتاده اي، اي خاك بر سرم



اي يادگار مادرم، اي تشنه لب حسين

برخيز تا رويم، كه بي يار و ياورم



در دست دشمنان بنگر، خواهرت اسير

آخر مگر نه دختر زهرا اطهرم؟



گر دختر يتيم تو گيرد بهانه ات

او را دهم چه پاسخ و عذرش چه آورم؟



من با تو آمدم، ز مدينه به كربلا

اكنون چگونه بي تو ره شام بسپرم؟