ذوقي اصفهاني، آيينه حق
اين حسين كيست كه حق دلبر جانانه اوست
بحر عصمت صدف، اين گوهر يكدانه اوست
اين همان شمع شبستان ولايت، كه ز عشق
شمع ايوان فلك، سوخته پروانه ي اوست
گاه چون آيه ي رحمت، شرف دوش نبي است
گاه چون مهر نبوت به سر شانه ي اوست
اين همان شاه كه با خيل ملك، روح الامين
به گدايي همه شب بر در كاشانه ي اوست
آن كه در بزم صفا، نرد وفا باخت، چنانك
عقل كل، مات رخ بازي شاهانه ي اوست
اين همان رند قدح نوش كه تا چرخ نهم
از ازل تا به ابد ناله مستانه اوست
مي گساري ست، كه هر درد غم و زهر الم
داشت ساقي ازل، جمله به پيمانه اوست
اين همان باده پرست است و همان باده فروش
كآب شمشير، مي و ماري ميخانه اوست
آنكه افسانه ي خوبان شده در عرصه حسن
گوش آفاق پر از قصه و افسانه ي اوست
چون خدا نيست مكانيش، وليكن گويند
عرصه كرب و بلا خانه ي ويرانه اوست
گرچه آيينه حق خانه ندارد «ذوقي»!
گاهگاهي دل ويرانه ي ما خانه ي اوست
اين جوابي ست بر آن مرثيه كش گفت «وصال»
«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست»