بازگشت

عبدالجواد جودي خراساني، داغ غم






بي تو جز ناله مپندار مرا كاري هست

يا بجز محنت و اندوه و غمم ياري هست



غير داغ غمت اي شاه كه با من شده يار

حاش لله كه مرا همدم و غم خواري هست



ما سوي شام روانيم ز جا خيز حسين

كه به هر قافله اي قافله سالاري هست



عابدين زار و زدند آتش كين خيمه ي او

اندر آن خيمه نگفتند كه بيماري هست



از اسيران ستم در كف صياد بلا

هر طرف ناله اي از مرغ گرفتاري هست



عهد خود را تو به سر بردي و شد نوبت من

نه مرا هيچ ز عهد ازل انكاري هست



اين من اين جمع اسيران بلا اين ره شام

كه به هر منزلش از بهر من آزاري هست



گر چه ديگر نبود حوصله ي صبر ولي

باز صبر است گرم يار و مددكاري هست






روز وارد شدن از خلق تماشايي شام

سر هر كوچه مرا گرمي بازاري هست



«جودي» آن نيست كه تا هست در اقليم وجود

گويد اندر دو جهان غير تو دياري هست