بازگشت

محمود شاهرخي «جذبه»، تجلي حقيقت






هر آن كه زخمه ي عشقي به تار جان دارد

چون ني ز شور غم نينوا فغان دارد



هر آن كه قصه ي آن عشق آتشين گويد

به سان شمع ز دل شعله بر زبان دارد



چه ماجراست كه پيوسته راوي تاريخ

به درد و داغ از اين قصه داستان دارد



به رهگذار حوادث نشسته راوي پير

به لب حكايت آن گرد قهرمان دارد



همان شهيد فضيلت همان كرامت محض

كه كشته گشت ولي عمر جاودان دارد



كجا جهان پي حفظ حريم آزادي

چون او مجاهد آزاده اي نشان دارد



كجا زمانه چو او بهر قلب ديو ستم

شهاب روشني اين سان در آسمان دارد



حسين اي شرف صرف اين تجسم عشق

كجا بهار دل افروز تو خزان دارد؟






تو آن تجلي نوري كه از كمال جلال

هماي عزم تو بر عرش سايبان دارد



فلك به سوگ تو كرده ست پيرهن نيلي

ملك عزاي تو در ملك لامكان دارد



فلق ز ماتم كرده جامه چون من چاك

شفق ز خون تو رويي چو ارغوان دارد



زلال جاري خون تو همچو آب حيات

گذر ز ماريه بر بستر زمان دارد



تو اي حقيقت جاويد كي روي از ياد

كه مرغ عشق تو در سينه آشيان دارد



به هر ديار كه رويد شقايق از دل خاك

به سينه داغ ز درد تو دلستان دارد



كجا خليل به سان تو بهر هديه ي دوست

به فديه پير كهن سال و نوجوان دارد



به هر دو كون سر آستين برافشاند

چو «جذبه» سجده بر آن خاك آستان دارد