بازگشت

محمد علي مجاهدي «پروانه»، اسبي كه تنهاست






مي آيد از سمت غربت اسبي كه تنهاي تنهاست

تصوير مردي- كه رفته ست- در چشمهايش هويداست



يالش كه همزاد موج است دارد فراز و فرودي

اما فرازي كه بشكوه، اما فرودي كه زيباست



در عمق يادش نهفته ست خشمي كه پايان ندارد

در زير خاكستر گلهاي آتش شكوفاست



در جان او ريشه كرده ست عشقي كه زخمي ترين ست

زخمي كه از جنس گودال، اما به ژرفاي درياست



داعي كه از جنس لاله ست در چشم اشكش شكفته ست؟

يا سركشي هاي آتش در آب و آيينه پيداست؟



هم زين او واژگون است، هم يال او غرق خون است

جايي كه بايد بيفتد از پاي زينب، همين جاست!



دارد زبان نگاهش با خود سلام و پيامي

گويي سلامش به زينب اما پيامش به دنياست:



از پا سوار من افتاد تا آنكه مردي بتازد

در صحنه هايي كه امروز، در عرصه هايي كه فرداست



اين اسب بي صاحب انگار در انتظار سواري ست

تا كاروان را براند در امتدادي كه پيداست