بازگشت

محمد علي مجاهدي «پروانه»، كاروان اربعين






آنچه از من خواستي، با كاروان آورده ام

يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام



از در و ديوار عالم فتنه مي باريد و من

بي پناهان را بدين دارالامان آورده ام



اندراين ره از جرس هم بانگ ياري برنخاست

كاروان را تا بدينجا با فغان آورده ام



بس كه من منزل به منزل در غمت ناليده ام

همرهان خويش را چون خود به جان آورده ام



تا نگويي زين سفر با دست خالي آمدم

يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام



قصه ي ويرنه ي شام ار نپرسي خوشتر است

چون از آن گلزار، پيغام خزان آورده ام



خرمني موي سپيد و دامني خون جگر

پيكري بي جان و جسمي ناتوان آورده ام



ديده بودم با يتيمان مهرباني مي كني

اين يتيمان را به سوي آستان آورده ام






ديده بود تشنگي از دل قرارت برده بود

از برايت دامني اشك روان آورده ام



تا به دشت نينوا بهرت عزاداري كنم

يك نيستان ناله و آه و فغان آورده ام



تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو

در كف خود از برايت نقد جان آورده ام



نقد جان را ارزشي نبود، ولي شادم چون مور

هديه يي سوي سليمان زمان آورده ام



تا دل مهر آفرينت را نرنجانم ز درد

گوشه يي از درد دل را بر زبان آورده ام



هاتفي «پروانه» را مي گفت كز اين مرثيت

در فغان، اهل زمين و آسمان آورده ام